حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند ...



 
۲۲ سال گذشت! ۲۲ سال که هم مملو شیرینی بود هم تلخی! هم پر از سفیدی بود هم سیاهی! هم شادی تووش موج می زد هم غم! ... و فکر کنم باید اینها کنار هم می بودند تا بزرگ شدن رو حس می کردم!...

۲۲ سالگی سخت ترین سال عمرم بود ... خیلی چیزا رو از دست دادم،‌خیلی چیزا رو! اندازه ی ۲۱ سالِ آرووم گذشته ام توی دریای متلاطم و موج دار بالا پایین رفتم ...
اما شکر ... شکر که توی این  معامله ها با اینکه از دست داده هام بی نهایت بودند یه چیز رو بدست آوردم و اون هم گم شده ای بود که اشتباهاً‌ جاش رو با خیلی چیزا با خیلی آدمها - زیاده از حد معمول - پر کرده بودم! و اون چیز،‌اون حس،‌اون لذت،‌اون عشق فقط خـــــــــــــــــــــــــــــــدا بود و درکی که از آدمها پیدا کردم ... درکی که قیمتش خیلی برام سنگین بود ... خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی

حالا هم در آستانه ی گذر از ۲۲ سالگیم ... و خدایی که در این نزدیکی است ... نزدیک تر از رگ گردن ... شنواتر از هر شنونده،‌ مهربانتر از مادر،‌ پر صلابت تر از پدر، ‌در عین جبار بودن دریای رحمانیت، و در عین حسابگر بودن مملو از بخشندگی ... و من همیشه بین خوف و رجا ... مثل هاجر در سعی صفا و مروه برای رسیدن به جرعه ای آب برای روحم که تشنه ی درک اوست و محتاج رحمت بی دریغ او...
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم!

اصلاً امسال دوست نداشتم برای روز تولدم آپ کنم! بر خلاف خیلی سالهای دیگه که متولد شدن برابر بود با حسّ ِ زیبایِ بودن، امسال یادآور ناملایمتی بود... دلیل بیشترم برای آپ کردن این بود که از اونهایی که قبل از سفر خداحافظی نکردم، خداحافظی کنم ... و منو ببخشند اگه توی این ۳-۴ سال توی کروکدیل باعث رنجش خاطرشون شدم ...
میرم سفر (کمتر از یک ماه دیگه)، دعا کنید دست خالی بر نگردم ...

در پناه حق
محدثه (که یک رویا بود!)

قضاوت

 
قضاوت magnify

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود ...

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کرد. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت :

پیش خود فکر کرد : "بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد"

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت بر می داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: "حالا ببینیم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟"

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاهی تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد وبه سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده است.

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را درسا کش جا گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و بر آشفته شده باشد ...

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت هایش می خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت خواهی نبود.

- چهار چیز است که نمی توان آن ها را بازگرداند ...

سنگ ... پس از رها کردن!

حرف ... پس از گفتن!

موقعیت ... پس از پایان یافتن!

و زمان ... پس از گذشتن!

ظریفه

من ازین به بعد ماهی یه بار اپ می کنم!!!