حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

یار با ماست !...چه حاجت که زیادت طلبیم؟

     

    

شنیده ای داستان آن دو شاکی راکه از دیوار محراب داوود بالا رفتند؟وقتی داوود ناگهان با آنها روبرو شد به هراس افتاد.

یکی از آنها گفت:نترس! ما دونفر شاکی هستیم(و برای قضاوت نزد تو آمده ایم) ...یکی از ما حق

دیگری را پایمال کرده .حال تو بین ما به حق داوری کن وستم روا مدار و مارا به طریق عدالت

هدایت کن.

این، برادر منست.او نودونه گوسفند داردومن فقط یکی !...او به من می گوید آن یکی را هم به من

بده! و در استدلال در سخن نیز برمن چیره شده.

داوود گفت:قطعاً او در مطالبهءگوسفند تو که برگوسفندهایش بیفزاید به تو ستم کرده است و در

واقع بسیاری از شریکان به هم ستم میکنند مگرکسانی که ایمان آورده اند و کارهای شایسته

می کنند و اینها هم اندکند!

داوود دانست که اورا با این ماجرا آزموده ایم.پس از پروردگارش آمرزش خواست وخاکسارانه به رو

در افتاد و توبه کرد.

پس اورا بخشیدیم و بی شک اورا نزد ما تقرب و سرانجامی نیکوست.

                                                                                                        قرآن کریم،آیات 21 تا 26 سورهء«ص»

نمی دونم شما از این آیات چه نکاتی رو گرفتین؟

از این که شاکیان چرا از راه غیر معمول سراغ  داوود رفتند یعنی از دیوار محراب...؟!

البته توی تفاسیر محراب رو به بالا خانه یا شاه نشین و قسمت بالای عمارت حکومتی

هم تعبیر کرده اند...و از اینکه چرا داوود به خاطر حکمی که به نظر عادلانه میاد توبه

میکنه؟آیااین توبه به خاطر عجله در قضاوت بوده و یا اینکه حکمی که کرده عادلانه

نبوده؟؟...و آیا خبرحکومتی که در آیهء27 این سوره به حضرت داوود تعلق گرفت به این

توبه ربطی داره؟؟

من برداشت خودم رو نمی نویسم دوست دارم شما نظر بدین.

از اینکه نمیتونم به دوستای خوبم سر بزنم شرمندشونم...این پست رو هم به خاطر رویا جون آپ 

میکنم چون ازم خواسته بود. امیدوارم به زودی بتونیم ازنوشته های قشنگش لذت ببریم....

بدجوری دچار کمبود وقت شدم به خاطر امتحانا و کنکور ارشد.....دعاکنید از پس همهءامتحانای

سخت بربیام.

      

متنی رو چند وقت پیش خوندم که فکر میکنم خوندنش برای شماهم خالی از لطف نباشه.

یک سخنران معروف سمینار خود را با بالا گرفتن یک 20 دلاری آغاز نمود.

او از 200 نفر شرکت کننده در سمینار پرسید : " کی این اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟ "

دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : " من می خوام این 20 دلاری رو به یکی از شما بدم.

اما اول بذارین یه کاری بکنم. " سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسید : "

کسی هست که هنوز این اسکناس رو بخواد ؟ " باز دست ها بالا رفت. او اینگونه ادامه داد : " خب

، اگر من اینکار رو با اسکناس بکنم چی ؟ " و بعد اسکناس رو به زمین انداخت و با کفش خود

شروع به مالیدن آن به کف اتاق کرد. سپس آنرا که کثیف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : "

هنوز کسی هست که این 20 دلاری رو بخواد ؟ " اما هنوز دست ها در هوا بود. سخنران گفت : "

دوستان من ، همگی شما یک درس با ارزش فرا گرفتید. شما بی توجه به اینکه من چه بلایی سر

این اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بودید زیرا هیچ چیز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20

دلار می ارزید. " " خیلی از اوقات در زندگیمون ، ما بوسیله تصمیم هایی که می گیریم و

وقایعی که واسه مون پیش میاد ، پرتاب ، مچاله و به زمین مالیده می شیم . در این جور

مواقع احساس می کنیم که ارزش خود را از دست داده ایم. اما مهم نیست که چه

اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید :

تمیز یا کثیف ، مچاله یا صاف ، باز هم شما از نظر اونایی که دوستتون دارن ارزش فوق

العاده زیادی دارین. " ارزش زندگی ما با کارهایی که انجام می دهیم و افرادی که می

شناسیم تعیین نمی گردد بلکه بر اساس اون چیزی که هستیم تعیین می شه.

  موفق باشید

                   زهرا 

آرام جان من کو؟!

....دیشب تا صبح خانه ی دلم بارونی بود ... دکلمه ی زیر قشنگه...

این مثنوی حدیث پریشانی من است . بشنو که سوگ نامه ویرانی من است . امشب نه این که شام

غریبان گرفته ام بلکه به یومن آمدنت جان دگر گرفته ام .گفتی غزل بگو ، غزلم٬ شور حال مُرد ،

بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مُرد .

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم ، با رفتنت به خاک سیاه می کشانی ام .

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد ، بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد . وقتی نقاب،

محور یک رنگ بودن است و معیار مهرورزیمان سنگ بودن است ،دیگرچه جای دلخوشی

و عشق بازی است ، اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است . این عشق نیست فاجعه

 قرن آهن است ، من بودنی که عاقبتش، نیست بودن است.

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام فهمیده ام که خوب تو را، بد شنیده ام.

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام ، بگذار صادقانه بگویم که خسته ام ،

 من را به ابتذال نبودن کشانده اند روح مرا به مَسند پوچی نشانده اند .

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند منصور را هرآئینه بر دار می زنند ، اینجا کسی برای کسی ،

کَس نمی شود، حتی عقاب درخور کرکس نمی شود ، جایی که سهم مرگ جزء تازیانه نیست ،

 حق با تو بود ، ماندنمان عاقلانه نیست ، ما می رویم چون دلمان جای دیگر است،

ما می رویم هر کی بماند مخیر است ، ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان ، بر جای

جای پیکرمان زخم خنجر است، ما می رویم مقصدمان نا مشخص است ، هر جا رویم

بی شک از این شهر بهتر است . از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است ، ما می رویم ماندن با درد فاجعه است،

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است . ، باید شتاب کرد ، مجال درنگ نیست .

بر درب آفتاب پی باد می رویم ، ما هم بدون باد به معراج می رویم

 
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است!‌مرد باش. مطمئنم...بازم همون شعر رو بگم که با هم می خوندیم!‌گر نگهدار من آنست که من می دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد! اگه من سنگ بودم و تو شیشه٬‌خدا که هواتو داشته باشه حتی من هم نمی تونم ذره ای بهت ضربه بزنم!


پ.ن. برای یه دوست عزیزی زیاد دعا کنید...
پ.ن. دیروز گفتم از دو نفر توی زندیگم متنفرم٬ یکی اون دختره که الآن دیگه حتی براش دعا هم می کنم.یکی اون پسره... که اون رو به خاطر یه عزیز دلی تحمل می کنم!...خواستم بگم که حرفهای دیشبت هیچ تاثیری منفی رو من نداشت... هنوز هم خیلی برام عزیزی و ... و دوستت دارم!
پ.ن. بابایی می گفت تا وقتی به ثبات روحی نرسیدی ننویس... فکر کنم یه مدت ننویسم!(خاله ی بچه ها کامنتها رو تایید می کنه!)
پ.ن. این حس بدیه که فکر کنی خودت متهمی!

دعام کنید
در پناه حق

مرد را دردی اگر باشد خوش است

بهترین آرزوهام برای خوشبختی تو

 

گل مریم من انشالله خوشبخت بشی

 

 

 

 

 

 

 

دیشب تا صبح برف میومد...مطئنم با هر کدومشون یه فرشته میومد پایین تا بهت تبریک بگن بانوی مهربان

پ.ن. البته آقا داماد فرمودند که : دیشب تا صبح خدا داشت رو سر عروس و دوماد نقل می‌پاشید
 

**************************

 

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است

  

 

سلام

 

قرار نبود به این زودیها آپ کنم...البته زهرا و ظریفه به شدت مشغول امتحانهای دانشگاه و کنکور و اینان...بنابراین باید تا یه مدت منو تحمل کنید!

راستیاتش می خواستم یه کم روزمرگی بنویسم... دلم بدجوری برای روزمره نویسیهای دغدغه تنگ شده بود! اما خب دیدم اینجا خیلی فرق داره با جاهای دیگه.... از اول قرار بر این بود که اینجا بشه یه جا برای حرفهای عمومی!....

 

- دیروز یه امتحان ادبیات فارسی داشتیم...بدتر از المپیاد!!! 60 تاتست....و واقعاً سخت... راستش از هر کی می پرسیدی بد داده بود! خیلی ضایع است اگه ...!!!(کلاً 3 تا درس سه واحدی دارم، سه واحد اول رو که خراب کردم...وای به حال بقیه اش...یه دعا کنید سر عقل بیام و عین بچه ی آدمیزاد درس بخونم!!!)

 

(متن طولانی شد پیشاپپیش عذر خواهی می کنم از همه ی دوستان، این رو بیشتر برای خودم نوشتم... این حرفا دغدغه ی این روزهامه...، به هیچ عنوان قصد توهین به کسی رو ندارم)

- نمی دونم چی میشه که آدما احساس می کنن که دلتنگند و تنها!!! دیروز با زهرا صحبت می کردیم....دیدیم ما که حتی نمی دونیم لحظه ی دیگه زنده ایم یا نه، چرا اینقدر از خوشهای این دنیا پرواز میکنیم و چرا از ناخوشیهاش اینقدر گله­­مندیم! چرا بعضی وقتها اینقدر به خودمون مغرور میشیم که اصلاً  یادمون میره همینی رو هم که داریم از خداست، بعضی وقتها اینقدر نا امید میشیم که فراموش میکنیم حتی اگه همه ی دنیا هم بخواهد یه چیزی رخ بده و خدا نخواهد هیچ کاری نمیشه کرد....وای به حال وقتی که کارمون یه جا گره بخوره، اونوقته که به زمین و زمان گیر میدیم... اون وقته که دنبال مقصر میگردیم برای کارهامون....اونوقته که حتی اگه توی این بازی غیر از خودمون و خدا کسی دیگه ای نبود...گیر میدیم به خودش با اون همه عظمتش....یکی نیست بگه آخه کوچولو یادت رفته این همه محبتی که در حقّت کرده...یادت رفته چی بودی چی شدی....شما ها که همه سواد قرآن خوندن رو دارید...جزء 29 قرآن رو بخونید! بفهمید طرف حسابتون کیه!... یه کم خودتون رو جمع و جور کنید!.... من همیشه حس می کنم چیزهایی که توی زندگی آدما رخ میده همه یه جوری حکمت خداست...بعضیاش رو بعد از یه مدت می فهمی...بعضیاش رو نه! اگه قرار بود همه اش رو بفهمی که نمی شد حکمت!...وقتی یکی رو از دست میدی...وقتی کارت یه جا گیر میکنه...وقتی توی یه بازی بزرگ و مهم می بازی....وقتی... وقتی... وقتی....وقتی اتفاقات اون طور که فکر میکردی پیش نرفت... وقتی حس میکنی که توی دنیا به این بزرگی تنهای تنهای تنهایی.... شاید بگی تف بر این زندگی!!! ... اما "مرد را دردی اگر باشد خوش است".... تو که وقتی به خواسته هات می رسی حتی خدا رو هم دیگه بنده نیستی.... همون بهتر که نرسی!حتماً این جوک رو شنیدین که یه بنده خدایی دنبال جای پارک می گشته، میگه خدا جون قربونت یه جا پارک درست و حسابی برام جور کن من فلان کارِ خوب رو انجام می دهم، یهو یه جا پارک پیدا می کنه، رو می کنه به آسمون میگه:قربونت خودم پیداش کردم....کاهرای خیلی از ما مثل همین جوکه! همین جوکی که اگه دو تا پسوند و پیشوند بهش اضافه کنی و رنگ و لعابش رو تغییر بدی میشینی یه ربع بهش می خندی!!!... همون بهتر که حس کنی تنهای تنهایی...اون وقت با اخلاص صداش کن....با تمام وجودت خودت رو پرت میکنی تو بغل اونیکه اگه بدونی چقدر دوستت داره از خوشحال جون میدی...و می فهمی این توئی که یادت رفته ... "لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم لماتوا شوقا  " اگر آنان که از درگاه من روی برتافتند ، می دانستند که چقدر مشتاق آنان هستم ، هر آینه از شوق جان می سپردند ... و خدا نزدیکتر از من به من!...

 

چند روز پیشا توی وبلاگ آقا مهدی داشتم چرخ می زدم...یهو تیتر یه نوشته منو جذب کرد....بهتون پیشنهاد می کنم حتماً حتماً حتماً بخونید متنش رو! خوندن این متن جداً آدم رو  در سختیها و مشکلات آرووم می کنه!

در پناه خالق بزرگ

شاد باشید و مهربان

من از دید او!

 

 

         الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین علی علیه السلام و الائمة المعصومین علیهم السلام

عید غدیر خم بر همه ی عاشقان ولایت مبارک باد

 

 

 

سلام دوستای همیشگی و خوب من

من ِبیچاره بعد  از خوندن 15 گانه ی او

خوبین؟خوشین؟زندگی بر وفق مراده؟

عرض شود که وقتی زهرا این طوری می نویسه (پست قبلی) آدم در نا­خودآگاه وجودش کم میاره...امروز می خواستم در مورد تقابل عقل و عشق بنویسم که بنا به دستور زهرا خانوم (حالا می گم چی گفت) فعلاً منصرف شدم...این بازی شب یلدا رو حتماً همه شنیدین...توش ملت میان 5 تا خصوصیت میگن که بقیه نمی دونن(البته خیلی از بلاگرا چیزایی رو می نویسن که توی نوشته هاشون تابلوئه!).... سه تا دوست خوب ما رو دعوت کردند برای این بازی(آقا مجید، غزاله جون، لیلای قاصدک عزیز)...هی ما قصر در رفتیم! اما زهرا خانوم گل امروز زنگ زد و دستور داد که من شروع کنم به نوشتن!

یه دوست خوب مهمونم بود از دیروز، قرار بر این شد که این خانوم خانوما هر چی در مورد من میدونه بنویسه و من بدون کوچکترین ویرایشی اونو بنویسم به عنوان همین بازی(قول دادم وگرنه...)!

5 تا تبدیل شد به پانزده تا(!) و به گفته ی خودش اینا فقط یک سوم اصل قضیه است ( خدا بهم رحم کرد که همه رو ننوشته!)....

 رویا

 

من از دید او

 

1. اگه با من و یکی دیگه(!) همراه بشه یه  ترکیب استثنایی به وجود میاد که با دیدن جرز دیوار هم ریسه می ریم از خنده و بزرگترین غم هامون رو هم فراموش می­کنیم(این خُب یه ویژگی مشترک بود. در ضمن به گفته شاهدان عینی ما انسانهای نسبتا ً نرمالی هستیم و مشکل حاد روانی هم نداریم. این ویژگی می تونه ناشی از یه نوع سینرژی کم نظیر باشه!).

 

2. خداییش  IQبالایی داره! حیف که در مسیر خدمت به بشریت به کار نمی گیره! افسوس و صد افسوس...!!!

 

3. این ویژگی رو خودش قبول نداره اما از من که رفیقش هستم بپذیرید: معتاده!!! به sms و اینترنت.  گولش رو نخورید اگه تیریپ بی تفاوتی نسبت به کامپیوتر و موبایل اومد. قیافه اش وقتی براش sms می یاد یا اینترنتش دیر شده دیدنیه! براش دعا کنید طفلی جوونه!

 

4. عاشق بزن و بکوب و برقصه و سروصدا و خلاصه تو بدترین شرایط ممکنه کلی سر حال و خوشحال ببینیدش. اما باز هم از من می شنوید گول نخورید! یه قلب مهربون پشت این چهره است که نمی خواد دیگران رو ناراحت کنه!

 

5. نماز می خونه با حس و حال. از رفیق نزدیک های خدا باید باشه! تف به ریا! آی ملکوتی میشه ... (می تونید التماس دعا خواهر! هم بهش بگید. یه لیست داره بگید addتون کنه، ضرر نمی­کنید!)

«     دو ویژگی فوق خانواده اش رو هم دچار نوعی سردرگمی کرده.

 

6. .... (به دلیل پاره ای از مسائل امنیتی حذف شد)

 

7. مخ زنیش توپه! عالیه! بیسته...!!! (جداً مواظب باشید!)نمونه اش خود من! سه سوت مخم رو می زنه نه با حرفها نه! کارش رو خیلی راحت تر از این حرفها انجام می ده! یه نگاه می کنه(با اون چشمهاش!) اون وقت من خودم همه چیز رو اعتراف می کنم. گاهی هم اعترافم دو سه ساعت طول می کشه!

 

8. چارچوب های خاص خودش رو داره و در عمل هم نشون داده حاضره پای این ملاکها و تعریفها بایسته و مقاومت کنه! اما تو مسایل خرد و نیمه خرد سخت نمی گیره و خلاصه آخر انعطافه!!! حداقل در مقایسه با من خیلی بیشتر برا دیگران کوتاه میاد!! البته شایان ذکر است که این انعطاف تا زمانی ادامه داره که بدونه: بهش اعتماد دارید، بهش احترام می گذارید و ازش سوء استفاده نمی کنید! وگرنه ازش دور شید که رویا خطرناک می شود...!!!

 

9. این آدم بسیار منعطف در مقابل مامان و باباش می تونه تبدیل بشه به یه بچه­ی بد قلق و لجباز!(خدا اون روز رو نیاره! آمین!) اون وقت به هیچ صراطی مستقیم نیست. (عاشق باباشه و البته حق هم داره، بابا به این باحالی!!)

 

10. گاهی romance خونش بدجور می زنه بالا! در این جور مواقع باید یه کوته پیامی شبیه این از من دریافت کنه: عزیزم بی خیال romance و تخت بخواب. برا این مشکل راه حل دایمی پیدا نشده. بزرگ شه خوب می شه.

 

11. علاقه بسیاری به خواب صبح داره. نمونه اش: دیشب من مهمونش بودم. درسته تا سه شب من داشتم حرف می زدم اما خودش هم شبهای دیگه زود نمی خوابه که. اون وقت ایشون تا 11:30 ظهر خواب بود و من بیچاره از 9 بیدار بودم و به در و دیوار نگاه می کردم و البته کتاب خوندم. آخه آدم خونه مردم! چه کار دیگه ای می تونه بکنه.

 

12. سلطه جو و دیکتاتوره! این یه ویژگیه پنهان و بالقوه است که گاهی نمود پیدا می کنه. البته ممکنه اصلا ً متوجه نشید چون در قالب رفتارهای بسیار ملایم و حتی ناجوانمردانه ای مثل سوء استفاده از احساسات خودش رو نشون می ده . مثلا ً اول پیشنهاد می کنه که تو هم بیا با من وبلاگ بنویس اگه قبول نکنی خودش یه وبلاگ برات می زنه و بهت هدیه می کنه !(ای کاش همه دیکتاتورهای عالم این طوری باشن!) یا نمونه دیگه: تو شرایط بحرانی یه sms بهت نشون می ده برا یکی بفرستی که بعداً می مونی توش که این چه غلطی بود کردم؟؟!! چیزی نشده، نگران نباشید! رویا از غفلت شما سوء استفاده کرده...!!!

 

13. خدا نیاره اون روزی که حکم عقل و حسش متفاوت باشه! اون وقت اگه راه درست رو از دید عقل بیان کنید بهتون حق می ده اما هیچ...!!! اقدام مثبتی انجام نمی ده! البته من می دونم تلاشش رو می کنه اما ... خیلی بهش سخت می گذره. به بیان دیگه احترام زیادی برای احساساتش(جدای از عقلانیت) قائله.(اگه در این جور مواقع بهش متذکر بشید که دختر عاقلیه، باز هم خطرناک می شه!)

 

14. امان از روزی که واحد تجسسش فعال بشه! کی گفتم ف ض و ل...؟! بچمون فقط یه کم زیاد! کنجکاوه!

 

15. حتما ً همه تا الان فهمیدن! اما من رسماً از همین تریبون اعلام می کنم این که رویا نیستش که...!!! اسمش محدثه است.

 

پ.ن : این ها که نوشتم می تونه عین واقعیت نباشه، فقط برخی از ویژگی های محدثه عزیز از دید بنده است. بنابراین ازش معذرت می خوام اگه جاهایی از این نوشته در حقش بی انصافی یا اغراق کردم. نمی دونم برداشت بقیه از اینها چی باشه، اما من با همه خوبیها، مهربونیها و ... خیلی دوستش دارم و براش احترام قائلم.

نماز عشق

                                

اون روزا که خیلی کوچولو بودم اونقدر که دستای بابام زیر پاهام صندلی میشد و شق و رق روش

می ایستادم وسط هواوزمین.شاید هم کمی بعد از اون...وقتی که مامانو جون به لب کرده بودم

که برام چادر بدوزه...و مامان برام یه چادر سفید با گلای صورتی دوخت و هرروز کنارم ایستاد و بهم

نماز خوندن یاد داد.

اون روزا که بقول سهراب آب بی فلسفه می خوردم و توت بی دانش می چیدم...فکر می کردم نماز خوندن یعنی اذان ،تکبیر،رکوع ،سجود،تشهد و سلام و...والسلام! بعدش سجاده مو همونجوری رو زمین ول میکردم و میدویدم می رفتم پی بازی...مامان میگفت:زری!سجاده رو باز ول نکن رو زمین...فرشته هادارن دور سجاده ت پر میزنن و منتظرن که دعاکنی تا دعاتو با خودشون ببرن آسمون!...ومن از فرشته های منتظر خجالت می کشیدم...همون فرشته هایی که وقتی نماز می خوندم منو طواف می کردن.همون فرشته هایی که وقتی دعا می کردم آمین می گفتن...همون فرشته هایی که آخر نماز بهشون میگفتم:السلام علیکم و رحمـةالله و برکاته...

همون فرشته هایی که هر جا پام سر می خورد تو هوا نگهم می داشتن.

همون فرشته هایی که بال نرم و نازکشون صورت بچه گونه مو نوازش میدادن وقتی اون روز زیر درخت گیلاس غرق شکوفه کنار جوی آب رو یه قالیچهءمخمل دراز کشیده بودم و به ابرا که باسرعت از بالای سرم میگذشتن نگاه میکردم و با خودم حرف می زدم...

ایمان بچگی چقدر روشن بود!

پرازنور...

پراز احساس...

و پراز شادی...

بابا قرآن می خوند:همهءآسمانها و زمین و هر چه در آنست تسبیح گوی خدا هستند.

توی این آواز و رقص دسته جمعی من هم با اونا همراه میشدم،با فرشته هایی که دائم در رکوع و سجودن ،با فرشته هایی که دائم خدارو تسبیح میکنن و هیچوقت خسته نمیشن...

بوی سیب می داد لحظه های نماز و طعم جویبار شیر و عسل.

وقت نماز حوری بهشتی رو می دیدم با چشمای درشت و سیاهش که پراز الماس خیس بودوصورت سفید و لپای گل انداخته و چادر نماز گل گلیش ...به من نگاه می کرد و میگفت:قبول باشه دخترم!...بعد از نماز حتماًدعا کن!من و بابارویادت نره!

هر وقت بابا میخواست نماز بخونه فوری می دویدم پشت سرش می ایستادم که بهش اقتدا کنم.

گرچه اون وقتا خیلی چیزارو نمی دونستم...

اون روزا کودک و کوچک بودم.

امانت زندگی و سنگینی بار اعمالی که انسان به دوش کشید و کوهها از به دوش کشیدنش

سرباز زدند ،هر وقت روی دوشهام خیلی خیلی سنگین میشه با نماز سبکش میکنم.

این هدیهءباارزشو از پدر و مادرم گرفتم و اونا از پدران و مادرانشون تا...برسه به پیغمبر خاتم!

...و قبل از اون ،یعنی آدم علیه السلام.

دیروز تو نمازخونهءدانشگاه موقع نماز ظهر و عصر یه لحظه حس کردم تو صف جماعت مسجد

گوهر شادم...پیشنماز مسجد دانشگاه آدم بسیار باصفا و نورانی یه!و همیشه بعد از تموم شدن

نماز دعاهای قشنگی میکنه.

وقتی رویا گفت :داریم میریم امامزاده.گفتم: منم میام!

امامزاده زیارتنامه نداشت ومن از خودم خوندم:

السلام علیک یا وارث آدم صفوة الله

سلام بر تو که وارث آدم هستی،که خدا اورا برگزید.

ودر دلم به آدم آفرین میگم که برگزیده شد.

خدا آدم را برگزید...اورا...و نه کس دیگری.

با خودم میگم:خدا خیلی منو دوس داره که انتخابم کرده.بعد یه ترس عجیب میفته تو دلم که:

نکنه من اونی نباشم که لیاقت این دوست داشتن رو داره؟؟

نکنه شیطون پیروز بشه ومن شکست بخورم؟؟

نگام که به ضریح میفته آروم میشم و با خودم میگم:اونی که اینجا دفن شده به شیطون پیروز

شده .پس  تو هم میتونی...جای امید هست،اینقدر نگران نباش!

از وقتی خودمو شناختم تا الان درس خوندم...یه عالمه کتابو زیرورو کردم...اماتو اونا گمشده مو

پیدا نکردم...دنبال خودم میگردم همون آدم صفوة الله!...یا همون آدم کلیم الله!...اونقدر میگردم تا

یه روز پیداش کنم...شما م اگه دیدینش آدرس منو بهش بدین.

زهرا