حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

زنجیر عشق

زنجیر عشق
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. . او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه
ظریفه

صدایم می کند از دور ....

 

به یاد او که خود یاد است

 

 

صدایم می کند از دور یک ساحل نشین امشب

و من گم می شوم در حرف های او همین امشب

 

 

چگونه با حضور بادها آرام بنشینم

تمام رنج هایم مانده بر دوش زمین امشب

 

 

حضورت، سایه هایم را، تمام لحظه هایم را

به آتش می کشد با واژه های آتشین امشب

 

 

تمام آسمان در چششم هایت جا گرفت انگار

چرا آهسته می آیی، سطور آخرین امشب؟

 

 

مهیا می شوم، می ایستم در پیش چشمانت

بیا ای خوب من! این لحظه هایم را ببین امشب

 

 

چه زیبا می شوی وقتی که می خندی برای من

و من گم می شوم در خنده های تو، همین امشب!

 

 

وقتی دریا دستش رو روی دامن ساحل می گذاره و با تمنای غروب خورشید رو نگاه می کنه

 دلم به هوای روزهای با تو بودن پر می گیره تا اوج افق آبی دریا.

 

 

رویا

این صدای طپش قلبم نیست

این صدای طپش قلبم نیست

در نهانخانه ی دل سینه زنی است

 

 

خیلی وقت بود اینقدر درگیر کارها شده بودم که هر وقت تصمیم می گرفتم بیام و یه چیزی بنویسم ( حداقل برای دل خودم )، میدیدم بقول معروف اصلاٌ حسّش نیست.

 

اما امروز صبح که رفتم بیرون. احساس کردم حال و هوای شهر عوض شده . بوی محرم همه جا پیچیده بود.... واقعاٌ برام جای تعجب بود. این همه میگن مردم دارن از اسلام دور میشن ..... پس اینا چیه!!!!!!!!

 این همه مردم که تو این سرما مشغول درست کردن هیات و چادر زدن تو این خیابونها برای عزاداران امام حسین هستند...این همه آدما که همه لباسهای تیره پوشیدند چه معنایی می تونه داشته باشه؟ غیر از اینه که همه اینا عاشق امام حسین هستنن؟!؟!؟!

 

مغازه ها ، ماشین ها حتی دیوارهای شهر هم بوی امام حسین می ده.

شاید به تعداد سالهای عمرم این شعر "باز این چه شورش است..." را شنیده بودم اما باز هم ، امسال با دیدن این شعر روی پرچم ها حال و هوام عوض شد .

 

رنگ مشکی پرچم هایی که مزین به اسم اما حسین«ع» شده، اصلا دلگیر نیست. نمی دونم شما هم تا حالا این حس رو داشتید یانه؟! اما مشکیش با بقیه مشکی ها فرق داره. وقتی پدربزرگم فوت کرده بود. از دیدن آدما با لباس مشکی خسته شده بودم.دلم می گرفت. اما .... فقط می تونم بگم این مشکی یه جور آرامش میاره.

 

.........................

 

حرف برای گفتن زیاده اما صحبت در این مورد به توجه خاص خود حضرت نیاز داره....

 

 

همیشه عشق اما حسین تو دلتون جاری باشه و پایدار

التماس دعا

 

رویا

 

پنجره


در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند...
 ظریفه