حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

خویش را باور کن.....!!

 

 

سلام به همه ی دوستای خوبم. جداً دلم براتون تنگ شده بود.....مثلاً داشتم درس می خوندم دیگه!!!!

 

امروز دوستم بهم گفت شما دو تا فقط وقتی وبلاگ رو آپ میکنید که یا عاشق میشید یا.... من هم برای اینکه بهش اثبات کنم "ما می توانیم" تصمیم گرفتم یه تغییری تو حال و هوای وبلاگ بدم....اولاً که منتظر نباشم یه مطلبی به ذهنم برسه تا بنویسم...حتی حرفهای روزانه رو هم میشه اینجا نوشت! دوماً متنهای ادبی رو که خوشم میاد با ذکر منبع اینجا بیان کنم. سوماً.....فعلا تصمیم گرفتم آپ رو بذارم هفته ای دو بار(ان شاالله)، دوست دارم روزهاش رو هم مشخص کنم که فکر کنم همیشه عملی نباشه..... همیشه هم منتظر نظرات زیباتون هستم

 

چند روزه با شعرهای مجتبی کاشانی زیادی درگیرم..... فکر کنم دو شب پیش بود که هنگ کرده بودم و هر چی می خوندم انگار نه انگار! دوستم یکی از شعراش رو از پشت تلفن برام خوند....تنها کلمه ای که می تونم در موردش بگم اینه که عالی بود!

 

نیوتن می‌آسود          در پناه سایه          زیر درخت
ناگهان سیبی افتاد زمین       نیوتن آن را دید       و سپس از خود پرسید       که چرا سوی هوا پرت نشد؟
...

راز و اسرار جهان                        کشف می‌شد یک روز...سکوت..شاید گویای همه چیز باشد!
            ما نبینیم اگر                        یک کسی می‌بیند
                   و نگوییم اگر                        یک کسی می‌گوید

هیچکس منتظر مهلت خمیازه ما نیست.                        به هوش...!!

هیچکس منتظر خواب تو نیست                        که به پایان برسد
لحظه‌ها می‌آیند          سالها می‌گذرند          و تو در قرن خودت می‌خوانی...
قرن‌ها می‌گذرند          و تو در قرنِ خودت می‌مانی...

ما از این قرن نخواهیم گذشت!     ما از این قرن نخواهیم گریخت!     با قطاری که کسان دگری ساخته‌اند
هیچ پروازی نیست          برساند ما را          به قطار ۲۰۰۰          و به قرن دگران...

مگر انگیزه و عشق                        
                        مگر اندیشه و علم

                                                و تقلا و تلاش...

قرن‌ها گرچه طلبکار جهانیم ولی          ما بدهکار جهانیم در این قرن!          چه باید بکنیم؟
داس بی‌دسته‌ی ما    سالها خوشه‌ی نارسته‌ی بذری را برمی‌چیند     که به دست پدران ما بر خاک نریخت

کودکان فردا          خرمن کشته‌ی امروز تو را          در نگاه تاریخ          در نگاه فردا...

           قدر این لحظه 
                                             قدر این عمر بدان! 

زندگی ساعت ِ دیواری نیست          که اگر هم خوابید          بتوانی آن‌را
به همین کوتاهی کوک کنی          برسانی خود را          به زمان دگران
کامیابی صدفی نیست که آن‌را موجی          بکشد تا ساحل

بخت از آنِ کسی است          -اهل ایران یا غیر-          که به کشتی برود          دل به امواج خطر بسپارد
و بداند که جهان      پر از آیات خداست     بشنود شعر خداوندی را در کار جهان        و مناجات کند با کارش
و در اندیشه یک مساله خوابش ببرد

و کتابش را بگذارد زیر سرش          و ببیند در خواب          حل یک مساله را
باز با شادی درگیری یک مساله بیدار شود

بخت از آنِ کسی است          که چنین می‌بیند          و چنین می‌کوشد
...

در این خانه رخوت بگشا...                     باز هم منتظری...؟!

هیچ‌کس بر در این خانه نخواهد کوبید          و نمی‌گوید برخیز! که صبح است! بهار آمده است...

اسبِ اندیشه‌ی خود را زین کن...!

          تو بهاری ... آری...

                     خویش را باور کن...!

 

امیدوارم شما هم با خوندن این شعر همون حسی رو پیدا کرده باشید که من با هر بار خوندنش بهم دست میده!

 

 

و

 

   حرف آخر

 

 

    گفتی زمان تا برگشتنت قد یک چشم برهم زدن است

    دیری ست که پلکهایم لذت هم آغوشی را نچشیده اند...

 

 

 در پناه خالق نیلوفرها

 

 موفق باشید و شاد

 

 

 رویا

تقدیم به عشقم

خدا را همیشه دوست داشتم ولی حالا بیشتر دوستش دارم چون تو را به من داد


زندگی همیشه برایم زیبا بود ولی حالا زیباتر است چون تو را دارم


همیشه خندان بودم ولی حالا خندان ترم چون می دانم تو خنده هایم را دوست داری


همیشه پر از امید بودم ولی حالا لبریز از امیدم چون می دانم امید و آرزوی توام.


همیشه شیطون و بازیگوش بودم ولی حالا بیشتر چون می دونم تو عاشق شیطنتامی.


دوستت دارم عمرانم.

ظریفه

داستان لیلی

 غروب شد.....بیا!!!!

 خدا مشتی خاک را بر گرفت.می خواست لیلی را بسازد،از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خدا در آن دمیده است و هر که خدا در آن بدمد، عاشق می شود.

 

لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد،گل داد،سرخ سرخ

گلها انار شدند،داغ داغ،هر انار هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، داخل انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد. مجنون به لیلی اش رسید.

 

خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافی است، فقط لازم است انار دلت ترک بخورد.

 

خدا ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان گفت: تنها یک اتفاق است ، بنشین تا اتفاق بیفتد.

آنانکه سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

اما مجنون بلند شد تا لیلی اش را بسازد...

خدا گفت: لیلی درد است،درد زادنی نو،تولدی به دست خویش.

شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.

خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن است.

خدا گفت: لیلی جستجو است .

شیطان گفت: لیلی خواستن است .

خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور ا زدسترس.

شیطان گفت: ساده است و همینجا دم دست است....

و

این دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی های نزدیک لحظه ­ای.

 

خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوع دیگر.

لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون ، زیستنی از نوع دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.

لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد.

خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را.

خدا به مجنون می گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش می داد.

خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.

عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.

سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند.

لیلی هنوز هم چشم به راه است چرا که درخت لیلی ریشه می کند.

خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.

لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.

خدا گفت: هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد.

لیلی! قصه ات را عوض کن.

لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ به مردن لیلی خو گرفته بود.

خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیای لیلی زنده می خواهد.

لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.

لیلی! زندگی کن.

اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟

 چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟

چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟

چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟

چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟

لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.

لیلی به قصه اش برگشت.

اینبار نه قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بود از لیلی های ساده گمنام....

 

 رویا

دوباره پلک دلم می پرد نشانه ی چیست؟!

 

 

 سلام به همه ی دوستای خوبم. چند روزی هست که دلم حال و هوای وبلاگ نویسی به سرش زده.....چهارشنبه و ینج شنبه گرفتار بودم. چند دقیقه پیش شروع کردم به نوشتن اما با اجازه ی دوستان فقط به درد دفتر خاطرات(!) میخورد تا وبلاگ "کروکدیل".... که البته رفت جزء بایگانی ها....

 

دیشب داشتم با خودم فکر می کردم که خدا چقدر توی این 21 سال هوام رو داشته...قربونش بشم همه جوره مراقبم بوده....خیلی چیزها بهم داده که اینقدر روز و شبم رو باهاشون می گذرونم که یادم رفته چقدر برام با ارزشند و مهم.

 

ما آدما گاهی یادمون میره که بعضی چیزهای دور و اطرافمون رو چطوری بدست آوردیم....یعنی اولش که بدست آوردیم کلی به داشتنش افتخار می کنیم اما همین که مطمئن میشیم شده مال خود خودمون، برامون میشه معمولیه معمولی، گاهی حتی یادمون میره چقدر برای بدست اوردنش زحمت کشیدیم....

 

دو تا حالت داره که دوباره جذابیتش رو برات بدست بیاره...

  • یکی اینکه از دستش بدی...تازه می فهمی که چی داشتی...اما حیف که اون موقع خیلی دیره!امیدوارم هیچ وقت شما در این حالت قرار نگیرین چون آدم واقعا می سوزه!
  • یکی هم وقتی که ببینی یکی یه چیز دیگه خریده (شایدم براش خریدند!!!!) با همون قابلیت های ظاهری... ولی وقتی مقایسه می کنی با دارایی خودت... اون وقته که قدر داشته ی خودت رو بیشتر و بیشتر می دونی.....

 

خدا توی این زندگی یه بار بهم یه هدیه داده بود)هدیه که زیاد داده بود اما این با بقیه فرق داشت). فقط برای یه روز دو روز نبود برای یه عمر بود! مثل بهار تازه بود، مثل تابستون گرم بود، مثل پاییز زیبا و رنگارنگ بود و مثل زمستان آرامش بخش و پاک..خیلی امتحانم کرد....جند بار تو امتحانهاش شکست هم خوردم اما خدا با اون همه رحمتش، مگه میشه بنده اش رو ناراحت کنه؟! باز بهم فرصت داد.....

 

نزدیکهای شب های احیا بود، توی ماه رمضون، ازم گرفتتش(فکر کنم نا شکری زیاد کرده بودم).....اولین بار بود که توی زندگی شکستم ( شکست زیاد خورد بودم اما این با بقیه فرق داشت ). این آدم رو خورد می کرد..... باورم نمی شد که جدی جدی هدیه ام افتاده و شکسته....روز اول(شب اول) حالم خیلی بد بود خیلی.... یه وضو گرفتم....خواستم ا ز خدا کمک بگیرم...می دونستم چیزی که شکسته دیگه درست نمی شه اما باز هم پیش خودم می گفتم شاید اینا فقط خواب بوده..... نمی دونم اون دو رکعت نماز رو چطوری خوندم.....سه روز رو تو کابوس گذروندم.....نمی دونم خدا دلش مثل همیشه برای بنده درمونده اش به رحم اومده بود یا خواست دوباره منو یه جور دیگه آزمایش کنه.....هدیه ام رو بهم پس داد ..... ولی بهم گفت این دفعه خود خودت باید مراقبش باشی.....هنوز هم اضطراب و ترسی توی  وجودمه... ترس از دست دادن اون هدیه .... می دونم که دیگه طاقت دوباره از دست دادنش رو ندارم به هیچ قیمتی.... آخه اون هدیه فقط یه هدیه برای تزیین دکور خونه نبود.....یه جورایی تزیین، نه بهتر بگم، یه مکمل بود برای زندگی....

 ....................

 

نمی خواستم اینقدر زیاد بشه و طولانی ...تازه نتونستم اون چیزی رو هم که تو دلم بود رو بیان کنم...شرمنده که زیادی مجهول بود.....نوشتن این مطلب فقط به این خاطر بود که دیشب دیدم 263 روز شده!!!!!!!!!!!!!

 

یه کتاب دارم که برام خیلی با ارزشه (یه کتاب کوچولوی خوشگل) می خواهم آخر این پست یکی از شعرهاش رو براتون بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد

 

Time is

Too slow for those

Who wait,

Too swift for those

Who fear,

Too long for those

Who grieve,

Too short for those

Who rejoice,

But for those

Who love,

Time is eternity.

 

Victor Hugo

 

 

 

امیدوارم همتون شاد شاد باشید

  و

      قدر داشته های زندگیتون رو بدونید

 

    رویا

شطرنج یادآور زندگی تلخ

 
 
مهره های شطرنج یا اقشار مختلف مردم آیا تا به حال شطرنج بازی کرده اید؟ آیا میدانید که شطرنج یکی از قدیمیترین ورزشها و مهارتهای ذهنی دنیاست. آنچه در گذشته شطرنج نامیده میشده به شکلی کاملا" متفاوت با امروز بوده است. اگر شیوه زندگی مردم آن روزها را بدانید خواهید فهمید که مردم چطور زمان فراغت و اوقات بیکاریشان را پر میکردند. اگر قواعد بازی آنها را ببینید متوجه میشوید که شطرنج چقدر ورزش ظریف، دقیق و زیبایی است.


شطرنج ورزشی بوده که هم در زندگی معمولی و هم در جشنها و هم در جنگها اغلب مورد استفاده بود است. البته برخی علت استفاده از آن در جنگها را بالا بردن تمرکز و هوشیاری سربازان میدانند. شطرنج قرنها پیش در سرزمینهایی چون هند، ایران و چین انجام میشده. هیچکس به طور دقیق نمیداند که این بازی اصالتا" مال کجاست.

حرکت به سمت اروپا
در قرن 7 - 8 سربازان عرب که در همسایگی ایرانیها زندگی میکردند در حین تاخت و تاز به ایران این بازی را از آنها یاد گرفتند. پس از آن که اعراب به اسپانیا تاختند، سربازان این ورزش را به اسپانیایی ها یاد دادند و پس از آنکه ماتادورها به سرعت این ورزش را فرا گرفتند به فاصله کوتاهی در سراسر اروپا منتشر شد.

این اروپایی ها بودند که نام امروزی Chess را با آن نهادند شاید به این دلیل که با تلفظ نام ایرانی آن مشکل داشتند برای همین اسم این بازی را با جامعه مدرنیته خود تطبیق دادند. ایرانی ها به این بازی Shatranj و هندی ها Shaturanga می گفتند. (البته واقعیت آن است که Shaturanga با شطرنج امروزی تفاوت بسیاری داشته است و شطرنجی که امروزه بعنوان Chess در دنیا شناخته می شود بیشتر شبیه بازی Shatranj ایرانی ها می باشد.) اگرچه امروز این نامها که برای ورزشها انتخاب شده چندان جدید و مدرن نیست ولی هزاران سال پیش این اسامی جلوه خاصی داشته ، همانطور که افراد با انتخاب نام خود تفاوتشان را با سایر قشرهای جامعه نمایان میکردند.


علاقه مردم هند به شطرنج مهره پیاده
در صفحه شطرنج همانند کارگران مزارع روی زمین زراعی هستند که بیش از مهره دیگریروی صفحه کار و حرکت میکند و غالبا" با فداکاری مهره های با ارزش را نجات میدهند و خود قربانی میشوند. در زمانهای بسیار دور (حتی قبل از قرون وسطی) کارگران و رعیتها از هیچ امکاناتی برای زندگی بهره مند نبودند و ملاکان و زمین داران جز غذایی برای زنده ماندن چیزی به آنها نمیدادند. قشر ضعیف جامعه در آن روزگار زندگی بدی داشتند، به سختی کار میکردند و در جوانی میمردند و غالبا" از جنگ و لطمه های آن بی نصیب نبودند. آنها باید قربانی میشدند تا صاحبان زمین یا فرار کنند یا زنده بمانند!


رخ یا قلعه
در صفحه شطرنج در حکم خانه یا پناهگاه است. همان چیزی که صدها سال پیش مردم تنها میتوانستند ساعتی کوتاه در آن از شر دستورات ریز و درشت اربابان در امان باشند. در شطرنج هر بازیکن 2 مهره رخ دارد که البته گاهی اوقات rooks هم نامیده میشود.

مهره اسب
در صفحه شطرنج یکی از سربازان حرفه ای است که وظیفه اش محافظت از مهره های با ارزش و مهم است و هر بازیکن 2 مهره اسب در دو طرف صفحه اش دارد. اهمیت اسب در صفحه شطرنج از پیاده بیشتر است اما مهره هایی مثل فیل، شاه یا وزیر به مراتب ارزش بیشتری دارند. شاید به گونه ای هدف بازی مثل شطرنج نحوه محافظت و مراقبت از داراییهای با ارزش و مهم زندگی باشد که برای حفظ و رسیدن به چیزهای مهم انسان بایستی از چیزهای کوچکتر و بی اهمیت تر چشم پوشی کند.


گری کاسپاروف مهره ای بنام فیل،
برای هر یک از طرفین بازی 2 مهره فیل وجود دارد که نمایانگر چیزی شبیه کلیساست. کلیسا در زمانهای دور نشانه ثروت و قدرت بوده و برای مردم از ارزش زیادی برخوردار بوده، به طور کلی مذهب نقش مهمی در زندگی مردم ایفا میکرده. کلمه bishop (به معنی اسقف) نام یکی از مقربین کلیساهای کاتولیک بوده که در زمان خود از قدرت و احترام بالایی برخوردار بوده است.


ملکه (وزیر)
تنها مهره ای در شطرنج است که ماهیت زن دارد و البته قدرتمندترین مهره صفحه هم هست. در بازی شطرنج هر بازیکن تنها یک ملکه (وزیر) دارد در آن سالها مردم بر این باور بودند که ملکه (وزیر) غالبا" تنها کسی است که میتواند پادشاه را مجاب به انجام بعضی از امور کند. شاه بلندقدترین مهره شطرنج است که توسط تمامی مهره های صفحه محافظت میشود. در آن سالها هم، پادشاه همواره در پناه صد ها سرباز رفت و آمد و زندگی میکرد و البته افراد جامعه از غنی ترین تا فقیرترین وظیفه داشتند تا در هر شرایطی حامی منافع پادشاه باشند.

دفعه دیگری که صفحه شطرنجتان را باز کردید و خواستید با دوستتان بازی کنید حتما" تاریخچه بازی شطرنج را به خاطر بیاورید چرا که برخی از بخشهای آن یاد آورزندگی مردم در صدها سال پیش است زندگی سختی که حالا برای هر یک از ما حکم بازی را دارد.
 
 
 ظریفه