حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

هرگز، ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود

خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری.من چون تویی دارم ولی تو چون خودت نداری............(امام سجاد علیه السلام)  

 

 

"من که به فرسایش واژه ها خو گرفته ام

هرگز، ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود

و هرگزتسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد

زیرا نه من ماندنی هستم نه تو!

آنچه ماندنی است ورای من و توست!!!!"

 

 

حرف واسه گفتن زیاد دارم!!! خیلی خیلی زیاد!

 

اما ....دوست دارم یه چیزی رو بنویسم که حتماً شما بارها و بارها خوندینش! اما یه بار دیگه هم بخونید! گاهی تکرار لازمه ی یادگیریه!

 

روزی مردی خواب دید که در امتداد ساحل با خدا داره قدم میزنه. تو پهنۀ آسمون، صحنه‌هایی از زندگیش یکی پس از دیگری نمایان می‌شد.تو هر صحنه، روی شن‌ها دو ردیف ردّپا می‌دید؛ یکی ردپای خودش و دیگری رد پای خدا.وقتیکه آخرین صحنه از برابر چشماش گذشت، نگاهی به تمام ردّپاها انداخت و متوجه شد که در بسیاری موارد فقط یه جای پا رو ماسه‌ها به‌چشم می‌خوره. دقیق‌تر که نگاه کرد‏، متوجه شد که ردّپاهای منفرد مربوط به دشوارترین و غم‌انگیزترین مواقع زندگی اون بوده.

 

از این موضوع عصبانی شد و از خدا پرسید: «خداوندا، تو خود فرموده‌ای که اگر از تو پیروی کنم، همواره در کنار من خواهی بود و با من خواهی خرامید. و حال آنکه من متوجه شده‌ام که در خلال دشوارترین لحظات زندگی‌ام تنها یک جفت ردّپا وجود داشته است. نمی‌دانم چرا در مواقعی که بیش از همه به تو احتیاج داشته‌ام، مرا ترک کرده و تنها گذاشته‌‌ای».

 

خدا جواب داد: «فرزند عزیزم، من تو را دوست دارم و هرگز رهایت نخواهم کرد. در آن هنگام که با زحمات و آزمایشات دست به گریبان بودی و تنها یک جفت ردّپا می‌دیدی، من بودم که تو را حمل می‌کردم.»

 

موفق باشید و شاد

دعا هم یادتون نره

 

 

 رویا

مدرسه عشق!

سلام به دوستای خوبم، واقعاً ممنونم از همه تون به خاطر همراهی سبزتون! (هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!)

 

یه شعر قشنگ برای همه ی دوستای خوبم، امیدوارم لذت ببرید از خوندنش.

 

در مجالی که برایم باقی است

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهر تدریس کنند

و بگویند خدا

خالق زیبایی

و سراینده عشق

آفریننده ماست

مهربانیست که ما را به نکویی

دانایی

زیبایی

و به خود می خواند

جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ

دوزخی دارد- به گمانم ?

کوچک و بعید

در پی سودا نیست

که ببخشد ما را

و بفهماندمان

ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

 

در مجالی که برایم باقی است

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و ریاضی با شعر

دین را با عرفان

همه را با تشویق تدریس کنند

لای انگشت کسی

قلمی نگذارند

و نخوانند کسی را حیوان

و نگویند کسی را کودن

و معلم هر روز

روح را حاضر و غایب بکند

و به جز ایمانش

هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند

مغز ها پر نشود چون انبار

قلب ها خالی نشود از احساس

درس هایی بدهند

که به جای مغز دلها را تسخیر کند

از کتاب تاریخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هر کسی حرف دلش را بزند

غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند

تا کسی بعد از این

باز همواره نگوید : هرگز

و به آسانی همرنگ جماعت نشود

زنگ نقاشی تکرار شود

رنگ را در پاییز تعلیم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه

و عبادت را در خدمت خلق

کار را در کندو

و طبیعت را در جنگل سبز

مشق شب این باشد

که شبی چندین بار

همه تکرار کنیم

عدل

آزادی

قانون

شادی

امتحانی بشود

که بسنجد ما را

تا بفهمند چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ایم

 

در مجالی که برایم باقی است

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم

که در آن آخر وقت

به زبانی ساده

شعر تدریس کنند

و بگویند که تا فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما

 

شعر: مجتبی کاشانی

 

 

می شه یک عالمه صفحه تایپ و ترجمه کرده باشی که فردا بدی به استادت، فقط روی فلشت ذخیره کرده باشی، میتونه فلشت ویروسی بشه و دیگه فایلت باز نشه!!! مشکلی نداره که...تو باید بگی خدایا شکرت!

 

ارائه برای فردا آماده کرده باشی، اون هم با کلی مصیبت! آخر روز که میای امتحان کنی ببینی چی کم و کسر داره برای پرینت میبینی اصلاً باز نمیشه!!!! باز هم می تونی بگی خدایا کرمت رو شکر!

 

می تونی دو سال با یکی زندگی کرده باشی، لحظه به لحظه، یهو از دستش بدی! گریه چرا؟! ناله؟! یعنی تو کم آوردی؟! نه، مگه تو هم کم میاری؟؟؟!! به قیافه ات که نمیاد!  تو فقط حق داری بگی، خدایا شکرت!!!

 

می تونی تا 2 شب بیدار باشی، تند تند کارهات رو انجام بدی که کارهات به گروه برسه! یهو ساعت 2 شب یاد شبهای ماههای پیش بیوفتی، مخصوصاً اون موقع ها که مجبور بودی کلی بیدار بمونی تا پروژه هات تموم شه، همون شبها که همیشه یکی بود که بهت انرژی بده! آنلاین میشی! تعدا ضربان قلب 2890!! اما حق نداری حرفی بزنی، تو فقط می تونی خیره شی به اسمش!!!! اِاِاِاِاِ یعنی باز هم کم آوردی دختر؟! گفتم که تو شجاعی، می تونی، باید بتونی چون راه دیگه ای نداری! تو فقط باید بگی شکرت خدا جونم!!!!!

 

آخه می دونی چیه؟! تو خیلی بچه ای، هنوز نفهمیدی که چی به صلاحته! هنوز کله ات داغه!!!! فکر کردی جوونی و همه کاره! می تونی جلوی همه مشکلات وایستی! می تونی بزنی تو دهن هرکی که رو حرفت حرف می زنه! میتونی رای طرف رو بزنی که از کاری که می خواد انجام بده پشیمون بشه! میتونی.....

 

 

اما حیف که هنوز بچه ای!!!!

 

حتماً خدا صلاح می دونسته، تو رو امتحان کنه! حتماً خدا صلاح می دونسته خودت رو به خودت ثابت کنه! بهت نشون بده هیچی نیستی! حتماً خدا صلاح می دونسته یه گوش مالی حسابی بده بهت!!!! اصلاً به تو چه که توی کار خدا دخالت میکنی! تو می تونی فقط به این همه مشکل و گرفتاری لبخند بزنی، بعدش بلند، اینقدر بلند که حتی صدات اونور دنیا هم برسه، بگی،"خدایا شکرت"!!!

 

 

 

خدا جونم یعنی نمی خوای بازی رو تموم کنی!

من که بهت گفتم، باختم!

من که بهت گفتم، رفوزه ی کلاستم!

من که بهت گفتم ......

 

چی کار کنم باور کنی؟؟؟؟

 

 

اما می خواهم اینو مطمئن باشی با این همه گرفتاریها که پیش عظمت تو حتی اندازه ی سرسوزن هم نمیشه، عاشقتم اونم خیلی زیاد! وقتی میبینم این طوری منو می سوزونی می فهمم که هنوز دوستم داری.

 

 

رویا

 

نمی خواستم اینقدر زیاد بشه! فقط می خواستم اون شعر رو بنویسم که یهو.....

 

مادر! آرامترین شعر طبیعت

 

سلام به همه ی دوستای خوبم

واقعا ببخشید که یه یک هفته ای فقط واسه دل خودم نوشتم. البته اگه اجازه داشتم، این کار رو ادامه می دادم اما خوب به دلایلی سعی می کنم دیگه اون طوری ننویسم!! راستش امروز روز مادر بود. می خواستم اون شعر سهراب را که در مورد "مادر" بود رو اینجا بنویسم اما دیدم هیچی قشنگ تر از یه تبریک ساده نیست.

من این روز رو که واقعا با مسمّی نامگذاری شده اول از همه به خود خانوم حضرت زهرا تبریک میگم که به حق، اگه الگو قرارشون بدیم و فقط تو تاریخ محبوسشون نکنیم به عنوان اسطوره ی عزاداریهامون(!) ، حداقل موهبتش اینه که از زندگی دنیاییمون لذت میبریم، اخرتش که جای خود داره!

بعدش دوست دارم یه تشکر ویژه کنم از مامان گلم که همه ی زندگیش رو خرج من کرده، کاش می تونستم (رووم می شد) یه جوری با این همه بداخلاقی این روزا، بهش تبریک بگم، اما خودم هم خجالت میکشم...... یه فرد دیگه ای هم هست که واقعا برام الگوئه، اونم مامان بزرگ خوبمه که وقتی چند روزی خونمون میمونه فقط آرامش با خودش هدیه میاره! می دونم برای اینکه صبر و استقامت و بزرگیش رو یاد بگیرم حالا حالاها باید تلاش کنم.

 

امیدوارم سایه مامان های گلتون همیشه رو سرتون باشه.

و یه موقعی متوجه حضور نورانی نشین که از دست دادینشون.

 

همیشه شاد باشید

گل لبخند روی لبهاتون

 

یادتون نره که محتاج دعای خیرتونم حسّابی

 

رویا

نمی دانم چه می خواهم بگویم! زبانم در دهان باز، بسته است!

سلام نازنین

 

امشب بدجوری داغونم

دوباره این بغض لعنتی داره خفه ام می کنه!

اینقدر از صبح لبخند الکی زدم، کلافه شدم. مثلاً دارم نشون می دهم خیلی قوی هستم!!

 

از صبح برای تسکین خودم و وفاداری به قول و قرارمون هزار بار با خودم این بیت رو خوندم

 

"گر نگهدار من آنست که من می دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد"

 

اما باز هم به خودم می گم....یعنی تو لایق این هستی که خدا توی این شرایط کمکت کنه؟!؟!؟من که فقط امیدم به خداست!

 

امروز دو نفر حال تو رو ا ز من پرسیدند هلیای من! پرسیدند که کِی بر می گردی. سعی کردم با آرامش بگم که "دیگه تو نیستی"، دیگه هلیایی برای رویا که هیچ،حتی برای رویاهام هم نمونده.... اما......

 

دلتنگتم اما به خاطر قولی که بهت دادم صبر می کنم، نمی دونم تا کِی می تونم تحمل کنم! دعا کن برام.

 

به قول خاله ی بچه ها، "صبوری کن صبوری کن صبوری"

 

 

رویا

هلیای من!

 

 

هلیا!

من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه ای بیافرینم!

 without you!

باور کن!

من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده.

من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را می خواستم.

آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم.

آن لحظه یی که خاکستری گذرای زمین درمیان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.

لحظه ی دست باد بر گیسوان تو

لحظه ی نظارت سر سختانه ی ناظری ناشناس بر گذر سکون

من از دوست داشتن تنها تو را می خواستم.

 

من برای گریستن نبود که خواندم.

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک.

 

اما هلیای من تو سرسختانه عشق را نفی کردی! ان را حصار پنداشتی! حیف!

 

هلیای من!

تو زیستن در لحظه ها را بیاموز!

 

رجعتی باید هلیای من!

رجعتی دیگر باید

به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم

به باد صبح

    که بیدار می کند

          چه نرم،چه مهربان، چه دوست.

 

رجعتی باید هلیای من!

    به شادمانی پُر شکوه اشیاء

 

منتظرت خواهم ماند 

هر روز بامداد را با " و من یتق الله...." آغاز خواهم کرد!!

 

 

رویا

 

*** خیلی برامون دعا کنید

 

باران رویا!!!!

هلیای من!

به شکوه انچه بازیچه نیست بیندیش.

من خوب اگاهم که زندگی، یکسر ، صحنه ی بازی است؛

من خوب می دانم.

اما بدان که همه کس برای بازی ها ی حقیر آفریده نشده است.

مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!

به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.

به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نا محدود.

به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.

به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را بر نمی گرداند.

تو بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید؛ و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.

در ان لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی،

در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،

در ان لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،

در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،

در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت،

 به یاد داشته باش

که روزها و لحظه ها هیچ باز نمی گردند.

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه ی زمان،

صبح که ماهیگیران با قایق هایشان به دریا می رفتند به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفته یی برسانم.

بیدار شو هلیا!

بیدار شو و سلام ساده ی ماهی گیران را بی جواب مگذار!

من لبریز از گفتنم نه نوشتن.

باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی.

 

 رویا

عقل و عشق!

 

 

 کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

 

 

سلام به همه ی دوستای گلم، مثل همیشه ممنونم از همتون برای همه خوبیهاتون!

 قول داده بودم که اون آپ پنج شنبه ای رو پاک کنم و یه چیز شاد جاش بنویسم...اونو که جمعه پاک کردم اما آپش موند برای امروز!

دیشب هوا خیلی لطیف بود، شروع کردم به نوشتن اما اون هم خیلی بد شد! تصمیم گرفتم یک شعر براتون بنویسم. شعر عقل و عشق مجتبی کاشانی بی نظیره

 

عقل و عشق

عشق باید همسفر با عقل کرد

این سخن "سالک" ز پیری نقل کرد

عقل را می گفت نوری در دل است

عشق را می گفت شوری در دل است

عقل ما را یار کمیت بود

انتظار از عشق کیفیت بود

عقل سرعت می دهد بر کارها

عشق جرات می دهد در کارها

عقل عاشق جاودانی می کند

عشق عاقل کهکشانی می کند

عقل تنها سینه را زندان کند

عشق تنها طعمه رندان کند

عقل بی عشق آید و قاتل شود

عشق بی عقل آید و باطل شود

عقل تنها کیست؟ تنها یک طبیب

عشق اما هم طبیب و هم حبیب

عقل می تازد به دیوان برون

عشق می تازد به دیوان درون

عقل را با عشق هم پیمان کنیم

هر دو را در جان خود مهمان کنیم

هر دو ما را رهنما و رهبرند

هر دو ما را سوی مقصد می برند

عشق می گوید کدامین ره برو

عقل می گوید ولی آگه برو

عقل ما را توشه تامین می کند

عشق ما را قبله تعیین می کند

عقل آید راه را روشن کند

عشق آید بر تنت جوشن کند

عقل ما را سوی دانایی برد

عشق اما سوی زیبایی برد

آن یکی اندیشه را می گسترد

این یکی انگیزه را می پرورد

آن جهان را می کند آبادتر

این روان را می کند آزادتر

عقل خویشی می کند با هوش ما

عشق اما حلقه ای در گوش ما

عقل ما را می برد با صد فریب

عشق ما را می کشد با یک نهیب

کشتی ما را در این بحر کبیر

هر دو میرانند با هم در مسیر

تند بادی گر وزد در این میان

عقل لنگر، عشق همچون بادبان

باید اما گر جدالی اوفتاد

مرکب دل را بدست عشق داد

ای خوشا عشقی که عقلش حاصل است

ای خوشا عقلی که فرمانش دل است

چیست" سالک" غایت این قیل و قال

نیست پایانی بر این جنگ و جدال

من گمان دارم خداوند جلیل

این دو را ننهاده در ما بی دلیل

بنده باید در نهان و آشکار

هر دو را با هم نماید سازگار

نزد من ساقی ولی شیرین تر است

در ترازو کفه اش سنگین تر است

هر چه خود در عشق عالم می کنم

عشق را بر عقل حاکم می کنم

 

 موفق باشید و شاد

 رویا

!!!

سلام.

دیروز امتحانای من و امروز امتحانای رویاجونم تموم شد.

راحت شدیم؟؟؟؟نه بابا.باید ۳تا پروژه بدیم که اگه ندیم ...

من یه تشکر به خواننده های خوب وبلاگ و هم به رویا بدهکارم.ممنونم

راستش من فکر کنم تا چند ماه(۹ماه) خیلی کم مطلب بنویسم.ولی خوبه رویا جونم هست.نگران نباشید.

در پایان ۲تا مطلب از جبران خلیل جبران:

خوشی زنبور در گردآوردن نوش گل هاست

و خوشی گل در سپردن نوش خود به زنبور.

برای زنبور گل چشمه ای از زندگی است

و گل زنبور را به دیده پیام آور عشق می نگرد.

 

من انسان ها را دوست دارم و به هر ۳ گروه آن ها یکسان مهر می ورزم:

او را که به زندگی دشنام می دهد

او را که زندگی را خجسته می دارد

و او را که درباره زندگی مراقبه می کند.

نخستین آنها را از بهر بدبختی اش

دومی را برای بخشندگی اش

و سومی را برای آرامش و ژرف نگری اش.

موفق و پیروز و شاد و پر امید باشید.

ظریفه