حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

صدایم میکند از دور یک ساحل نشین امشب!

 

 

 تا ایینه رفتم که گیرم خبر از خویش

دیدم که در آیینه هم جز تو کسی نیست

 

 من در پی خویشم، به تو بر می خورم اما

در تو شده ام گم، که به من دسترسی نیست

 

 

سلام به همه ی دوستای گلم

مممنونم که من و ظریفه جونم رو هرگز تنها نمی ذارین.

 

آپ این دفعه، حقیقتا یه پست از روی عادت و تکرار نیست!!! یه چند خط از حرفهای دلمه(با اجازه ظریفه)...یه حرفهایی که خیلی هم به هم مربوط نیستند اما....!

 

 

دلم تازگی ها برای شب های چشمانت تند تند تنگ میشه. انگار نه انگار که هر روز تو را می بینم. هر ساعت، هر ثانیه، اما هر بار که می بینمت بیشتر دوست دارم مقابل چشمانم باشی، انگار تشنه ای باشم در دریا، که وقتی آب می خورد بیشتر عطش پیدا می کند.

 

 

از خویش سفر کردم و از خویش بریدم

در راه سفرهرچه بلا بود کشیدم

با حیرت بسیار ولی از تو شنیدم:

این راه که طی شد، پایان سفر نیست

"شش" منزل دیگر، از راه تو باقی است

گفتی که "چهار" است سفرهای تو هشدار

"یار" تو به یک بار رسیدن، نشود "یار"

 

 

رویا

دو خط موازی

سلام به همه ی دوستای خوبم. امیدوارم زندگی را با آرامش و قدم به قدم سپری کنید. تازه هرگز انرژی خونتون کم نشه
 متنی که برای آپ این دفعه در نظر گرفتم در اصل قرار بود ظریفه جونم بنویسه! اما چون امروز حسابی دلم برای حال و هوای وبلاگ تنگ شده بود گفتم با اجازه ی ظریفه من اینو بنویسم.
 
می خواهم اینو تقدیم بکنم به تمام اونایی که
 فکر میکنن عشق دو خط موازیه
 و 
 دو خط موازی هرگز به هم نمی رسن!!
 
 
 

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید

 
 
 
اگه دست خودم بود حتما یه جور دیگه تمومش میکنه!!! نمی ذاشتم توی یه بوم نقاشی بهم برسن مگه دنیای واقعی برای رسیدن کوچیکه؟!؟!؟!...من حتما یه جای بهتر رو انتخاب می کردم یه جا توی واقعیت...یه جا زیر این آسمون آبی روی زمین سبز خدا دور از هرچی دروغ و دوروییه تو قلب دو تا آدم دلبسته و عاشق!!
 
شاد باشین شاد شاد و همیشه زندگی بهتون بخنده....اگه هم اخم کرد شما سعی کنید کم نیارین!
 
رویا

جعبه ای برای عشق

مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه امد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت وخوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و ان جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است .مرد تازه متوجه شد که آن روز ،روز تولش است و دخترش زرورق ها رابرای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش رابوسید و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست وباید چیزی درون آن قرار داد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد وبه او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت دلتنگ شدباباز کردن جعبه یکی از این بوسه ها را مصرف کند
می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خودداشت و هرروز که دلش می گرفت درب آن جعبه راباز می کرد وبه طرز عجیبی آرام می شد. هدیه کار خود را کرده بود
.
 
ظریفه

خط کج اهورا

سلام.میشه بگین اینجا چه خبره؟دعوای چیه؟؟؟؟
بگذریم.مطلب پایینو بخوونین(مخصوصا   رفیق همون یه بچه پرروی بی مغر بی کله ):
 
دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض

و حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه

مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش ! یادت باشه که همیشه خط صاف بکشی

ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن که خط توی تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف تر می شه ، خط پیشونی پدر کج و کجتر می شد

وبه همین خاطر ار باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟

مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش؟

حالا مامان هم داره خط صاف می کشه که!. پس چرا ناراحتی؟

گریه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم این خطهارو خدا داره برای مامان می کشه .تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست

لا اقل ایندفه خط کج خیلی خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمیبینی

دل دختر بچه هوری ریخت

اگه مامانی نباشه اونوقت من چیکار کنم!؟

به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون من که سرازکار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم

تا حالا بهم می گفت که خط کج بده . ولی امروز می گه که خط کج خیلی خوبه

تازه بابا می گه که اگه تو تو اون تلویزیون یه خط کج نکشی من دیگه مامانم رو نمی بینم

خدایا برای توکه اینهمه چیز رو آفریدی

مثل فیل که خیلی بزرگه

حالا برات سخته که فقط یه خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی!؟

نه عزیزکم اصلا سخت نیست. بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو تلویزیون فقط به خاطر تو . و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر

این حرفی بود که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ، ولی شنید

و از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که یه خط کج بزرگ رو کیک به اون کوچیکی افتاده
 
 ظریفه

زندگی!

 

من چه گویم جدا از ماه خویش   بین ما افسوس اقیانوسهاست

(برای تو که حتی وقتی نیستی، ماهتابی بر رویاهای زیبای من!)  

 

 

سلام

سلام به همه ی دوستای گلم. درسته دفعه ی قبل ظریفه جونم زحمت آپ کردن رو کشیده بود اما من هر روز میومدم اینجا و نظرات خوبتون رو می خوندم(البته منظورم از هر روز و روزی 5 بار بود، اگه بیشتر نبوده باشه!) و از اینکه دوستای به این خوبی دارم لذت میبردم.

 

طبق قرارهایی که با ظریفه گذاشته بودیم و.... قرار بود ظریفه جونم یه مدتی آپ کنه. اما من امروز یه مطلب عالی خوندم. اینقدر قشنگ بود که دیدم بهترین جا برای بیانش همینجاست.

 

این رو تقدیم میکنم به همه ی دوستای خوبم بخصوص آقایون! چون..... حالا بخونید می فهمید چرا میگم آقایون!

 

 

تصور کنید زندگی همانند یک بازی است که شما در آن 5 توپ را در هوا میچرخانید. نام این توپ ها کار، خانواده، سلامت ، دوستان و روح و روان است و شما همه ی این توپ ها را در هوا میچرخانید. خیلی زود میفهمید که "کار" یک توپ پلاستیکی است. اگر آنرا به زمین بزنید ، به سمت شما باز میگردد. اما چهار توپ دیگه یعنی خانواده، سلامتی، دوستان و روح و روان از شیشه ساخته شده اند. اگر یکی از آنها به زمین بیافتد، به طور قطع ساییده میشود، شکاف می خورد، صدمه می بیند و یا حتی متلاشی میشود و هرگز مانند هم نخواهند بود. شما باید برای رسیدن به توازن در زندگی خود تلاش کنید.

.......

 

شاد باشید شاد شاد

رویا

چند تا مطلب باحال

 
 سلام.دیدم همش رویا می نویسه گفتم بد نیست منم یه چیزی کپی کنم
 اسم تمام قاره‌ها با همان حرفی که آغاز شده است پایان می‌یابد.
- مقاوم‌ترین ماهیچه در بدن، زبان است.
- کلمه «ماشین‌تحریر» (TYPEWRITER) طولانی‌ترین کلمه‌ای است که می‌توان با استفاده از حروف تنها یک ردیف کیبورد ساخت.
- چشمک زدن زنان، تقریباً دوبرابر مردان است.
- شما نمی‌توانید با حبس نفستان، خودکشی کنید.
- محال است که آرنج‌تان را بلیسید.
- وقتی که عطسه میکنید مردم به شما «عافیت باش» می گویند، چرا که وقتی عطسه می‌کنید قلب شما به اندازه یک میلیونیم ثانیه می‌ایستد.
- خوک‌ها به لحاظ فیزیک بدنی، قادر به دیدن آسمان نیستند.
- وقتی که به شدت عطسه می‌کنید، ممکن است یک دنده شما بشکند و اگر عطسه خود را حبس کنید، ممکن است یک رگ خونی در سر و یا گردن شما پاره شود و بمیرید.
- جلیقه ضد گلوله، ضد آتش، برف‌پاک‌کن‌های شیشه جلوی اتومبیل و چاپگرهای لیزری توسط زنان اختراع شدند.
- تنها غذایی که فاسد نمی‌شود، عسل است.
- کروکدیل نمی‌تواند زبانش را به بیرون دراز کند.
- حلزون می‌تواند سه سال بخوابد.
- در سال 1987 خطوط هوایی «امریکن ایرلاینز» توانست با حذف یک دانه زیتون از هر سالاد سرو شده در پروازهای درجه یک خود، چهل هزار دلار صرفه‌جویی کند.
- فیل‌ها تنها جانورانی هستند که قادر به پریدن نیستند.
- مورچه همیشه بر روی سمت راست بدن خود، سقوط می‌کند.
- قلب انسان فشاری کافی ایجاد می کند تا به فاصله 30 فوتی (تقریباً 8 متر) خون را به خارج از بدن پمپاژ کند.
- موشهای صحرایی چنان سریع تکثیر پیدا می‌کنند، که در عرض هجده ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند.

 ظریفه

زندگی پر از فراز و نشیبه...دوسش دارم که اینقدر هیجان انگیزه!

عاقل به کنار جوی پی پل میگشت

دیوانه ی پابرهنه از آب گذشت!!!!

 

 

سلام به همه ی دوستای گلم....به بعضیها سلام مخصوص تر.....چرا فکر می کنی خودت جزء سلام مخصوصی ها نیستی ...من واقعا تمام اونهایی رو که توی این مدت باهاشون آشنا شدم رو دوست دارم.....

 

راستش می خواستم از یه آشنای خیلی غریبه بنویسم.... یکی که یهویی پیداش شد...یهویی صمیمی شد....یهویی دیدم باهاش رفیق شدم اون هم از نوع فابریکش...جنسیتش مهم نیست...مهم اینه که دوستمه....یه دوست صمیمی....برای خودم هم خیلی عجیبه.... (جون هر کی که دوست دارید فکر نکنید جریان از این عشقی هاست.....دو تا آدم معمولی که طی یه اتفاق با هم دوست شدند.... هم سن و سالند اما با هم خیلی فرق دارند....شاید همین فرق باعث شده با هم باشند برای یه دوستی مستمر....) اون روز که ناهار باهاش می خوردم مرتب به این فکر میکردم که اخه چرا مثلا ما دوتا باید پشت یه میز بشینیم و ناهار بخوریم...اون کجا و من کجا... جریان از این حرفهای مسخره ی اختلاف طبقاتی و فرهنگی و اینا نیست... در اون لحظه فقط این برام مهم بود که ما دوتا باهمیم! و این برام خیلی عجیب بود!

 

روز اول که اصلا نمیشناختمش.....البته فکر کنم الان هم خیلی نمیشناسمش(!).....دفترش رو خوندم....وای خدای من.... نوشته هاش با تصویرش در ذهنم فرق داشت....خیلی قوی تر بود در واقعیت!!!.....وقتی توی دفترش می نوشت نازنین من، محبوب من، خدای من.... باهاش پرواز میکردم...... 5شنبه با تمام خستگیم یکی از دفتراش رو خوندم......احساس سبکی بهم دست داده بود....خدا اینقدر نزدیک و قابل لمس!!!! اینقدر صمیمی!!!! وای خدای من، کمکم کن! احساس می کنم که خدا یه نشونه برام فرستاده....

 

هنوز بعد از گذشت 4 روز، دارم به این فکر می کنم که....آخه چرا تو! چرا اون! شما دو تا که خیلی عجیب با هم آشنا شدین... تو که حتی تا ساعت 10 چهارشنبه صبح هنوز شک داشتی بری حسینه ی ارشاد.....اما الآن.....

 

یه چیزی تو وجودش بود که باعث میشد آروم شم....باعث میشد به قول خودش رمانتیک شم...باعث میشد......فکر که می کنم می بینم شاید خوندن دفترش بود... شایدم گذروندن 4 ساعت باهاش بود.....که فکر کنم خیلیهای دیگه این 4 ساعت رو جور دیگه ای میگذروندند....اما ما یه جور خاصی بودیم!!!خودمون، نه! رابطمون! دوست دارم حرفهایی که ته دلم مونده رو براتون فریاد بزنم.....اما خیلی چیزها باید اینقدر در سکوت بمونه تا بمیره......

 

 

دیشب تا صبح کابوس میدیدم....وجودش باعث شده بود که معادلات ذهنیم بهم بخوره.....ساعت طرفای 4 صبح بود که بلند شدم .... خیالم راحت شده بود که کابوس بود اون چیزی که میدیدم.... به سقف خیره شدم.....حیف که اینجا آسمون نداشت.....حیف که همه اش تو این 4 دیواری ها محبوسیم! ..... با خودم فکر کردم و تصمیمم رو گرفتم.....و امروز به قول خودش.....من چه سبزم امروز!!!

 

برای من دعا کنید...اساسی!!!.....دعا کنید که توی تصمیم گیریم به مصلحت اون هم فکر کرده باشم.... فقط خودم رو نبینم...فکر کنم اون شکننده تر باشه......

 

نمی دونم نوشتن اینا چقدر درست و عاقلانه است...شاید زد به سرم یه شب همه اش رو پاک کردم آخه یه شعر معروفه که میگه "واسه هرکی دل من تنگ میشه...تا میفهمه دلش از سنگ میشه!"  شاید این هم مثله خیلی چیزهای دیگه توی سکوت باید بمونه تا رشد کنه و بزرگ شه و....

 

 

(راستی یه مطلب هم برای ظریفه....جیگر طلا، من شرمنده که توی اون پست از چت و...نوشتم .شوخی کردم که شوخی اشتباهی بود...بعدش هم نگران نشو در مورد این مطلب ، تو اونو میشناسی.....شاید نه خیلی زیاد اما....)

 

رویا

 

 

 

----------------------------------------------------------------------

این جوابیه که......حالا بخونید میفهمید!!!

 

 

شنبه 2 اردیبهشت ماه سال 1385

زندگی پر از هیجانه...دوست دارم آدمایی رو  که زندگی رو با بالا و پاییناش دوست دارن!!!

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی...!!!

 

 

سلام مهربان! (به دل نگیر با تو نیستم!)

امروز دستور رسیده که جواب بدهم! از یه غریبه ی خیلی آشنا باید نوشت!

همه چیز از یه نگاه شروع شد... از یه نگاه سرد به مانیتور که جملات شیرین یه غریبه رو دنبال می کرد! گاه قهقه ای از ته دل و گاه دگر سکوت وفقط سکوت... تعجب و باز خنده!

 

ناگهان... و واقعا ناگهان من می خواستم آخرین  اعجوبه بشریت رو ببینم و اون هم از قرار معلوم هنوز در تمام عمرش دیوانه ندیده بود!!! (یکی طلب من!!!)

 

اون روز هوا آفتابی بود! من بودم و سبزی آسمان...!!! او بود و یک دنیای آبی! نمی دونم چی شد که این شد... ولی... به قول کاپتان نمو...

                                           کوچه های دگری بود و تو زین راه شدی!!!

 

ما  از همون اول تقسیم وظایف کردیم! در یک حرکت رمانتیک قرار شد اون قربون صدقه من بره وظیقه منم نظارت کنم!!! (یک یک مساوی!!!)

اون روز که ناهار می خوردیم به من سه بار دروغ گفت!!! برای روز اول خیلی زیاده!!!  ناهار باهاش می خوردم مرتب به این فکر میکردم که اخه چرا مثلا ما دوتا باید پشت یه میز بشینیم و ناهار بخوریم...من سه بار ازش پرسیدم به چی فکر می کنی و اون گفت به هیچ چی!!! دیدی حافظم خوبه!!!)

 

 

روز اول و دوم به دعواهای خانوادگی گذشت... . ما به این نتیجه رسیدیم که فقط در دو زمینه تفاهم داریم! یکی سیگاره و دومی هر چی آخونده!!!(آقا این جریان داره ها...به کسی برنخوره لطفا)  فلذا (!) گفتم بره خونه باباش زندگی کنه!

بعد ناگهان تصمیم گرفتم دفتر خاطاتم رو بهش بدم تا بهتر درک کنه! خستگی را... سبز بودن را... دیوانگی را... نازنین را... ساحل را... آینده را... و من را...

فکر می کنم همه را بهتر شناخت جز من را... کار سخت تر شد!!!

 

 

بیشتر که نگاه می کردی می دیدی که باران می بارد! به خاطر دلهای تشنه کبوتران... نه!!!... به خاطر... بهتر نیگاه کن! باران می بارد... باز هم سخن از خواستن است! این قصه همون تیکه ابریه که اومده بود تا بباره... اومد... بارید... تو خیس شدی... ولی نرفت!!!

 

 

بعد از گذشت 4 روز، قرار گذاشتیم که یه خونه تو ایتالیا بخریم و تا آخر عمر تو جنگل! کنار یه درخت سرو... زیر نور شمع... کنار شومینه... مثل همیشه رمانتیک!!! (نمی خوای یه چی بگی زن داداش!!!... 3-1)

می بینی رویای من.... زندگی اونقدر ها هم که فکر می کنی سخت نیست!!! قهقهه ای از ته دل... به سادگی یک کلمه! غلط کردم!!!! (دوتا شد... شرمنده!!!)

 

شرمندتم هستم... بقیه حرفا مردونست!!!  

من مست و تو دیوانه... ما را که برد خانه!!!!

 

 

خیلی تعجب نکنید بعد از خوندن...خود من هم چندبار خوندم تا فهمیدم.......نازنین دیگه!!!