حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

قفسی ساخته ام بهر تنم....!!!!

اول اول سلامتربت حسین کعبه ی صاحبدلان است...

دوم خوبید ان شالله؟

سوم پیشاپیش ببخشید که این دفعه طولانی شد و شاید هم یه کم نامفهومه!!!

 

این روزا دلم توی یه حال و هوای خاصیه

یه حس خیلی خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــی خاص، دیشب این حس خاص قشنگ دیگه داشت کلافه ام می کرد... یه کم کتاب حماسه حسینی رو خودندم (جداً عجب کتابیه، تازه آدم که میخونه می فهمه چه اراجیفی بعضیا به خوردش دادند و شخصیت اصلی امام حسین و واقعه ی کربلا رو می فهمه)... بعدش یه مسیج زدم به مریم؟!

- "در تقابل بین عقل و عشق کدامیک پیروزند؟"...

- "عشق-علیه السلام-..."

با اینکه ساعت 1:30 بود اما بی خوابی بدجور زده بود به سرم....اینقده دوست داشتم "خاله ی بچه ها" پیشم باشه که خدا میدونه! اما نمیشد دیگه نصفه شب بود! یهو چشام برق زد...کتاب "من او"...بدجور با این کتاب حال می کنم...فصل "هشت او"! باز کردم به خوندن:

 

 

 

-اضمحلال من هنوز از حبس در نیامده...

راستش اول کمی ترسیدم. "نکند مهتاب هم پاخال یکی از هین گوریل ها شده باشد..." پرسیدم:

- از حبس در نیامده؟!

- نه، در نیامده. هنوز هم اضمحلال من حبس است. توی خودش. حبسی ِ من، آزادی خواه نیست والا کلیدش هم دست خودش است. حبسی ِ من، نای باز کردنش را ندارد. نه مثل آدم های مفتگی، مثل خودش.... معلوم نیست حبسی من چند لول داشته که بعد از این همه سال هنوز هم نشئه است؟!

نگاهش کردم.

- حبسی ِ تو یک دولول دارد، یک پیشانی، یک دل...

 

***

 

اما خانم مریم! انکحت نفسی منک، علی المهر و الصداق المعلوم(بچه نخون یاد بگیری) و مهر همه ی زندگی من است، همه ی آرمان من است ....

مریم ناباورانه، با عربی دست و پا شکسته ای که نفهمیدم کی یاد گرفته بود، گفت:

- قبلت!

ابوراصف قدری تحمل کرد. آرام دستش را روی دست مریم گذاشت و گفت:

- از این پس همه ی آرمان من که همه ی زندگی من است، شما هستید...من به آرمانم خیانت نخواهم کرد ...اگر شما را از دست بدهم، قول می دهم، به کتاب الله سوگند می خورم که همه ی آرمانم را دور بریزم ....چیزی از این عزیزتر و گرانبهاتر نداشتم که مهریه ی شما قرار دهم ....

 

***

 

مهتاب برای اینکه مریم عقب نیافتد، به تاسف دستی تکان داد و گفت:

- به مریم متلک میگویی؟! اضمحلال ... از دامادتان یاد بگیر! پنج دقیقه هم طول نکشید...

و من به مهتاب نگریستم....شیر و عسل....میوه ی ممنوعه ....

 

***

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقندو بخارا را

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

فدای مقدمش سازم سر و دست و تن و پا را

من آن چیزی که خود دارم، نصیب دوست گردانم

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

 

 

 

آره، کاش خیلی از حرفها، اتفاقات، ...مثل نوشته های توی کتاب ها بود! می دونم با این طرز نوشتن من اگه کسی کتاب رو نخونده باشه متوجه ماجرا نمیشه(این قسمت بالا جریان عقد مریم با یه پسر الجزایریه آزادی خواهه، و  مهتاب و علی(برادر مریم) هم از کودکی باهم بزرگ شدند  اما بنا به دلایلی با اینکه عاشق هم هستند با هم ازدواج نکرده اند...من عشّق فعفّف ثم مات٬ مات شهیدا و هر دو شهید شدند)! اما یه چیزی توی این کتاب هست که منو دیوونه می کنه، ..یه درویش مصطفا دارند یه نمادِ، همه جای داستان هست....تمام پانصد و خورده ای صفحه سایه اش رو میبینی....در مورد عشق و مهتاب حرفهای قشنگی میزنه به علی!

 

- مهتاب را دوست بدار! موقعش که شد با او وصلت کن، اما همیشه دوستش بدار!

- کی با او وصلت کنم؟ امروز او آن سر دنیاست....

- دنیا سری ندارد. مشارق و مغاربش رو یهم اند. دنیا خیلی کوچکتر از این حرفاست ... رسیدنت به مهتاب زمان می خواهد ،مکان نمی خواهد.

- کی؟!

- هر زمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن! آن موقع، حکماً خودم خبرت میکنم.

- یعنی چی که مهتاب را به خاطر مهتاب دوست بدارم؟

- یعنی در مهتاب هیچ نبینی جز مهتاب

- مهتاب بدون رسم که چیزی نیست. مهتاب موهایش باید آبشار قهوه ای باشد، بوی یاس دهد....

- این ها درست! اما اگر این مهتاب را اینگونه دوست بداری، یک بار که تنگ در آغوشش بگیری، می فهمی که همه ی زن ها مهتاب هستند ... یا این که حکماً خواهی فهمید که هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج بامهتاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن بااو.

- پس روابط انسانی چه؟

- چه نقل هایی یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی است، انسانی هم فکر کن. انسان وحیوان نداریم که! زن بگیر اما یکی دیگر را.

- مهتاب است که دوستش دارم.... مهتاب است که بوی یاس می دهد....

- این هادرست، اما هر وقت مهتاب فقط مهتاب بود با او وصلت کن!

....

- آیینه هر وقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بی نقص می کراند ... آن روز خبرت می کنم تا با آیینه وصلت کنی!

 

یعنی میشه تو دنیای ما آدما عشق این طوری پیدا بشه! عشقی که تو رو فقط و فقط به خاطر خودت بخواهد! به قول این درویش مصطفا مهتاب رو فقط به خاطر مهتاب بخواهد نه ابشار قهوه ای که بوی یاس می دهد، ... گاهی به خودم می گم نه! این چیزا داستانه!!! اون وقته که دلم می خواهد من هم فقط جزئی از داستان ها باشم! این زندگی با این همه آدمهای عجیب و غریب....همچین جای ِ تحفه ای هم برای زیستن نیست...

 

پ.ن. لطفاً اگه وقت میذارید و میخونید یه کم عمیق تر بخونید!

پ.ن. تازگیا زیاد میرم بالای منبر، زهرا می دونه...این رو هم بذارید به حساب همونها.... آدما فکر میکنند خودشون بهترین هستند که بهترین رو می خواهند...انسان چه موجود خودخواهیه!!!

پ.ن. فکر و خیال این روزهام یه چیز قریب دوست داشتنیه برام دعا کنید که جور بشه... می خواهم هفته ی دیگه این موقع اینجا نباشم....

پ.ن. نمی دونم چرا دیشب یه جور دیگه بودم! هر وقت این کتاب رو می خونم بد جور بغض گلوم رو فشار میده! اما دیشب ...

پ.ن. سعی کردم مداد رنگی نشه مریم خانومی! اما شد دیگه...کاریش نمیشه کرد!

پ.ن. دوست داشتم مثل قدیما مخاطبت قرار بدهم، اما بعضیا میان اینجا و امار در میارن...اون دفعه آمار مشهد،این دفعه آمار...! من شرمنده ام!!!

 

شاد باشین همیشه و در پناه حق

ای شرح بی نهایت!

 

                                          بدون شرح!!

سعدی در گلستان کلیدی از گنجینه حکمت و معرفتش در اختیار ما میگذاره ...

خوبه که اگه شده حتی با تورق روزانه از گنجینه ش بهره مند بشیم.

گاهی فکر می کنم سعدی کی بوده؟

شاعر... نویسنده... عارف ...طنز نویس... جامعه شناس یا سیاستمدار؟

نه هر که به صورت نیکو... سیرت زیبا دروست... کار به اندرونست نه پوست.

توان شناخت به یک روز در شمایل مرد       که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم

ولی زباطنش ایمن مباش و غره مشو        که خبث نفس نگردد به سالها معلوم 

این سه نقطه رو معادل ویرگول بگیرین...بعدشم هر جوری دوس داشتین

 شرح اون بدون شرح رو برام بنویسین!

    زهرا 

دلم واسه کرکودیلم تنگ شده بود

سلاااااااااام

چطرین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ می دونم غلط نوشتم.واسه خودش یه خاطرست.

بچه که بودم ....

ولش .بی خیال

چند شب پیش بدجوری دلم هوای نوشتن تو کروکدیلو کرده بود ولی هرکاری کردم صفحه وبلاگ نیومد

راستی فهمیدین که کدوم کروکدیلم؟؟؟؟ من ام.

فعلا یه ۳ هفته ای بیخیال ارشد شدم

ولی باز به یه سری دلایل شخصی خصوصی پلیسی خانوادگی و حتی جناییناچارم دوباره بخوونم واسه ارشد

یه تشکر هم به زهرا جون و رویا جونم بدهکارم که تو این مدت وبلاگو سرپا نگه داشتنممنووووووووووووووووووووووووووووووون.بوس بوس

جدیدا به یه سری نتایج فاجعه انگیز در مورد خودم رسیدممی خواستم راجب تفکرات عجیب جدیدم بنویسم ولی الان وقتش نیست.باشه بعدا

خوش باشین

راستی یه دعایی بکنین من به خاطر همون دلایل ذکر شده ارشد قبول شم که اگه نشم یه سری جریانات اتفاق میفته که ..یعنی برعکس اگه قبول شم اون اتفاقات..اصلا بیخیال.خودمم نمی دونم چی دارم می نویسم.

شما واقعا تا چه حدی خودتونو می شناسین؟؟؟؟؟؟؟
جدیدا رو این موضوع فکر می کنم که خودم چه جور ادمیم؟

هنوز به نتیجه ای نرسیدم

 با اجازه می خواستم تولد یکیو تبریک بگم:
فردا تولدته.تولدت مبارک
ایشاللاه تولد 120 سالگیتو خودم سالم و سرحال بگیرم

 این عکسه خدایی خیلی بامزست؟نه؟؟؟؟؟

همینجوری گذاشتمش اخه وقتی  اینو دیدم کلی حال کردم و کلی خندیدم

ظریفه

 

میلادت مبارک مولای سبزپوش من

 

تمام کتابهای کتابخانه را نگاه کردم!!! عجیب بود این همه کتاب اما هیچ کدام زبان حالم نبود برای تولد مولایم... اینها چقدر غریب بودند با روح من که عاشق شده بود.... اینها چقدر دور بودند با من دلشکسته ...چقدر بعید بودند از پنجره ی فولادش و...

 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

السلام علیک یا معین الضعفاء و الفقرا

السلام علیک ایهاالصدیق الشهید ....

 

از آن زمان که تو در نیشابور سر از کجاوه برون آوردی و به کرشمه ای آتش شوق بر جگر سوخته خلایق عاشق زدی و صلای توحید سر دادی و ان را مامن و پناهگاه محکم و خدشه ناپذیر خواندی و راز ورود به این قلعه را فاش کردی که توی....

 

 

میلادت مبارک مولای سبز پوش من

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنی؟!

 

چشمانم را بستم...هفته ی پیش .... تمام لحظات سخت و تلخ این هفته را به یاد هفته ی پیش گذروندم.... اصلاً نمیشه آدم بره زیارت و بهش خوش نگذره اما این دفعه از دفعات قبل هم بهتر بود! عالی بود ... اونجا یه آرامشی به آدم می دن که آدم حاضر نیست با هیچی عوضش کنه! دعای کمیل این دفعه توی ایوان مقصوره یه حال دیگه داشت، دعای ندبه اش با اینکه همه اش خواب بودم و تو یه عالم دیگه، .... شب آخر ساعت 2 دم پنجره فولاد، خیلی خلوت بود و عجیب ساکت!!! مریضا رو که بسته بودند و اکثراً خواب بودند یه خانومه بچه اش بغلش بود و از امام رضا شفاش رو می خواست...یه لحظه که خودم رو توی اون فضا دیدم پرواز کردم... طوری که زمان و مکان از دستم رفته بود! شاید دو بار زیارتنامه را عاشقونه خوندم، یه بار روز اول توی دارالهدایۀ یه بار هم همون شب...توی اون سرما ... نمی دونم پاهام از شدت سرما اون طوری می لرزید یا از شدت ... روی سنگ سرد نشسته بودیم، سر در گریبان، اصلاً نمیدونم به چی فکر می کردم، اما نوازش اشکام دلمو دوباره گره میزد به همونجایی که بودم، به همونی که باهاش بودم .... یادم اومد تابستون که اومده بودم یه قول و قرارهایی گذاشته بودم با امام رضا...اما هنوز پام به تهران نرسیده بود که...!!! این دفعه باز هم دلمو گره زدم.... اومدم تهران خیلی چیزا عوض شده بود...خیلی چیزا منفی تر شده بود، خیلی چیزا بوی نا امیدی میداد! اگه دلمو با آرامش حرمت خوش نکرده بودم دوباره کم میاوردم! همه چیز رو سپردم به خودت، همه چیز رو! آنکس که تو رادارد چه کم دارد و آنکس که تو را ندارد، چه دارد؟!؟!؟!؟! و باز هم همان بیت همیشگی "گر نگهدار من آنست که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد"

 

 شب آخر...تنها....باب الجواد

 

زهرای خوبم الآن اونجاست...خانوم هنوز یه هفته نشده که برگشته٬ اما دوباره امام رضا طلبیدتش....می دونم که نائب الزیاره ی هممونه الآن

 

 

عید همگیتون مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باشه

 

در پناه حق