حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

سانتا ماریا

 

سلام...اینکه این ساعت اینجام دلیلی خاصی نداره... اما به خاطر اینکه خاطر جمعتون کنم باید عرض کنم خدمتتون٬ نوشته اش مال من نیست! خودم می دونم نوشته ی این موقع شب چی از آب در میاد ... نوشته ی پایین یه اثر زیبا از آقای سید مهدی شجاعی ه ...
امیدوارم لذت ببرید ... من تا حالا چندین بار خوندمش ...
موفق باشید و شاد


سانتا ماریا

همان لحظه اول که دیدمش ، احساس کردم باید سانتاماریا صدایش کنم . نمی دانم چرا ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد . چندی پیش که برای سیاحت به کلیسای ماکو رفته بودم ، این اسم را در نیایش مسیحیان شنیدم و همان لحظه تمام صفا و پاکی مریم مقدس با این نام به دلم نشست .

اما این اسم و خاطره ، پس از سالیان سال کاملا از ذهنم رفته بود تا زمانی که او آمد. این طور نبود که هیچ نسبتی با مریم مقدس ، مادر آن پیامبرمهربانی داشته باشد ، بلکه وقتی او را دیدم ناخوداگاه احساس کردم هیچ نامی نمی تواند پاکی و صفا و معنویت وزیبایی را یکجا و به یک اندازه برای من تداعی کند.
گفتم می توانم شما را سانتا ماریا صدا کنم ؟ خندید. گفت : حالا چرا " سانتا ماریا " میان اینهمه اسم؟
گفتم نمی دانم.

و در مکثی کوتاه به چشمهایش خیره شدم و ادامه دادم :
" ولی اگر قرار بود شما را در مقابل آن مریم آسمانی بگذارند درزمین ، بی شک شما تصویر روشن آن آیینه می شدید.
گفت خدا کند افقهایت همیشه همین قدر آسمانی بماند . می ماند؟
منتظر جواب نماند. در ساحل شروع کرد به قدم زدن . شاید می خواست من وزش لباسهایش را در باد ببینم
هر قدمی که بر می داشت جای پایش سبز می شد و بلافاصله از میان سبزی ، شکوفه های سفید می رویید.
گفتم من خسته شده ام از اینهمه رنگ و نیرنگ . همیشه به دنبال کسی می گشته ام که اینقدر زمینی نباشد . نیمرخ بر روی تنه بریده درختی نشست. نگاهش را بیش از گردش سر و گردنش گرداند ، آنقدر که دو مردمک در گوشه چشمها نشست و سفیدی پلکها که به آبی می زد ، خودی نمایاند .و گفت:
" تو خودت چقدر آسمانی هستی ؟ دلت تا کجا آسمانی است ؟ "
چه باید می گفتم ؟ گفتم همین قدر هست که نفسم درزمین می گیرد و زمین دلتنگی می کند برای دل من.
می خواستم بپرسم : شما چطور؟ شما کجایی هستید؟ از کجا آمده اید؟

جایی که من نشسته بودم پشت سرم جنگل بود و پیش رویم دریا. فکر کردم شاید از ملتقای جنگل و دریا آمده باشد. یا از بالای کوه، از لابلای درختهای به هم پیوسته . جایی که زنهای گالشی ناگهان از لای بوته ها ی تمشک ظاهرمی شوند . با همیانی آویخته از دو سو گاهی کودکی بسته بر پشت ، ولی او هیچ شباهتی به گالشی ها نداشت . اندام موزون و کشیده ، پوستی به روشنی یاس و دستهایی که از لطافت به بال می مانست . از دریا هم نمی توانست آمده باشد. هیچ پری دریایی ، اینقدر به آدمیزاد نمی ماند . اما ....

هیچ آدمیزادی هم نمی توانست اینقدر به پری شبیه باشد.
گفتم: این بلور مال این طرفها نباید باشد.
خندید.
گفتم : و این مرواریدها هم.
گفت چه خوب کارشناس کالاهای منطقه اید . نکند به تجارت مشغولید.
گفتم : این سرمایه من را به مفت نمی خرند.
گفت : کسی اهل معامله دل نیست . نفروشید.
گفتم: نمی فروشم .
گفت : در معرض فروش هم نگذارید. بار شکستنی تر در انبار امن تر است .
گفتم: حتی اگر بپوسد؟
گفت: نمی پوسد بلور که نمی پوسد.
گفتم : شما که بیش از من خبره جنسید.
خندید .
و عطر دل انگیزی شبیه اقاقیا در فضا پیچید.
گفتم: چه می شد اگر شما همیشه می بودید و همیشه می خندیدید . به گمانم زمین و آسمان از عطر اقاقیا پر می شد.
گفت : لحظه ها را در یابید همانند ابرمی گذرند.
و به آسمان نگاه کرد که تکه ای ازابری سفید از بالای سرمان فاصله می گرفت .
اکنون تمام نجابت آسمان را درآبی نگاهش می شود دید.
گفتم : زیبایی و نجابت چگونه با هم جمع می شود ؟
گفت: این دو ازاول با هم جمع بوده اند. عده ای برای اینکه حکومت کنند بینشان تفرقه انداخته اند.
پرسیدم : حکومت بر ؟
پاسخ داد هر دو. هم زیبایی و هم نجابت.
گفتم : پس شما متعلق به همان دوره های اولید که این دو را باهم دارید. ؟
گفت: ( شاید به تعارف) : نگاهتان اینطور می خواهد.
گفتم: نه نگاه من فقط شما را معنا می کند.
گفت : آنچه تو گنجش توهم می کنی
گفتمش : از تو هم گنج را گم می کنی
گفتم: پیش از آنکه چیزی بگویم . بلند شد ، گمانم به قصد رفتن و دل من فرو ریخت. دلم را به دریا زدم به دریای پیش رو و گفتم :
اجازه می دهید دوستتان داشته باشم؟
خندید پشت به من ایستاد وخیره به افق گفت:
چه عاقلانه در طلب عشق گام می زنی ؟
پیش از آنکه چیزی بگویم ادامه داد:
تو مرا برای خودم نمی خواهی . نیازهایت را در وجود من جستجو می کنی خواسته های آرمانی ات را، مطلوب های دست نیافتنی ات را. یک بار هم با قصه ماه جبین به سراغ من آمدی.
چشمهایم سیاهی رفت و ناخواسته نشستم بر روی شنهای نرم ساحل و او هم نشست.زانو به زانو نفس در نفس.
گفتم ماه جبین واقعیت بود.
گفت: مگر من نیستم ؟
گفتم : پس ماه جبین هم شما بودید؟
گفت : بله و شکیبا هم
گفتم: پس چرا گذاشتید و رفتید.
گفت : چرا می ماندم با این توصیفاتی که تو در قصه هایت از من می کنی ؟
فقط ظواهر. خط و خال و چشم و ابرو که در کوچه و خیابان هم فراوان است.
بی اختیار گفتم : همه شاهدان به صورت تو . تو به صورت ِ معانی.
غمی مبهم در چشمهایش نشست. مثل مهی رقیق که فضای جنگل را بپوشاند و گفت:
پس کجاست آن معانی؟
نفسم فرو افتاد. انگار از ته چاه سخن می گفتم. خودم هم صدایم را به زحمت می شنیدم.
شما بهتر از هرکس می دانید که تصور من خط و خال نیست ، هنوز زبانی پیدا نکرده ام .برای آن معانی .
با قاطعیتی که از آن لطافت بعید می نمود. گفت:
پس تا آن زبان را پیدا نکرده ای به سراغ من نیا ، زمین می زنی مرابا این بیان مادی و توصیفات زمینی ات. حرامم می کنی.
بلند شد . لباس بلندش را در هوا تکاند تا ماسه های ساحل از لباسش فرو بریزد. با تکان لباس آبی و بلندش ، طوفان به پا شد و ماسه ها از زمین برخاستند و به چشمهای من ریختند.

و از آن پس شد که دیگر من نتوانستم هیچکس را ببینم.

نور ...



من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم،
ولی با همین روشنایی کوچک  فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم
و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.

بر گرفته از کتاب نیمه ی پنهان ماه 1


پ.ن. عذر خواهی بابت نبودن هام.... یا شاید هم بودن های کمرنگم و ...
اگر به خانه ی من میایی ای مهربان برایم نور بیاور و یک دریچه که از ان به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم!

پ.ن. موسسه فرهنگی موعود برگزار می کند
سلسله نشست ها با موضوع
فرهنگ مهدویت
شانزدهمین نشست مهدوی با موضوع جوانان و فرهنگ انتظار با سخنرانی
حجت الاسلام پناهیان
مکان : خیابان حجاب٬ سالن حجاب٬ کانون پرورش فکری
زمان : ۵ شنبه ۲۶/۱۱/۸۵ ساعت ۳ - ۵ عصر

...

دستم بوی گل می داد مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند.اما هیچ کس فکر نکرد که شاید من یک گل کاشته باشم...

ارنستو چگووار

 

 

 

ظریفه

این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست؟

این صدای تپش قلبــم نیست


در نهانخانه ی دل سینه زنی است

بین الحرمین و حرم آقام حسین و حرم آقام ابوالفضل

 

آجرک الله یا بقیة الله فی مصیبت جدک

 

مناظره ی عقل و عشق :

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو.... و این هردو، عقل و عشق را،‏خداوند آفریده است تا در حیرت میان عشق و عقل معنا شود.
...
صبح شد،‏ بانگ الرحیل برخاست و قافله ی عشق عازم سفر تاریخ شد...راهی که آن قافله ی عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرّحیل هر صبح در همه جا بر می خیزد، وگرنه، این راحلان قافله ی عشق،‏ بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفته اند؟
الرّحیل! الرّحیل!
اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است، ‏جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این اوست که ما را کشکشانه به خویش می خواند.

قافله ی عشق در سفر تاریخ :

ای دل!‏ تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده ی حق نهاد؟ ای دل! نیک بنگر تا قلّاده ی دنیا را بر گردنشان بینی و سر رشته ی قلّاده را،‏که در دست شیطان است. آنان می نگرند که این راه را به اختیار خویش می روند، غافل از شیطان که اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند می فریبد....

این حسین است، سر سلسله ی تشنگان،  که دشمن را سیراب می کند... اما هنوز، گاه آن نرسیده است که غزل تشنه کامی ِ کربلاییان را بسراییم...

قافله ی عشق به سر منزل جاودان خویش نزدیک می شود ... و این عاقبت کار عشق است. موکب امام به هر سوی که می رفت،‏به سوی دیگرش سوق می دادند تا روز دوشنبه دوم محرّم سال شصت و یکم هجری به کربلا رسید.

کربلا :

لِیَرغَبَ المُؤمِنُ فِی لِقاءِ رَبِّه... عجب رازی در این رمز نهفته است!‏ کربلا آمیزه ی کرب است و بلا... و بلا افق طلعت شمس اشتیاق است. و آن تشنگی که کربلاییان کشیده اند، ‏تشنگیِ راز است. و اگر کربلاییان تا اوج آن تشنگی - که می دانی - نرسند، چگونه جانشان سرچشمه ی رحیق مختوم بهشت شود؟ یُسقُونَ مِن رَحیقٍ مَختومٍ (26 سوره مطففین)
آن شراب طهور که شنیده ای بهشتیان را می خورانند، میکده اش کربلاست و خراباتیانش این مستانند که این چنین بی دست و پا افتاده اند. آن شراب طهور را که شنیده ای،‏ تنها تشنگان راز را می نوشانند و ساقی اش حسین است؛ حسین از دست یار می نوشد و ما از دست حسین.


الا یا ایّها السّاقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

 ناشئة اللیل :

اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است. پای بر مسلخ عشق نهادن، گردن به تیغ جفا سپردن، با خون، کویر تشنه سیراب کردن و ... دم بر نیاوردن! اگر ناشئه اللیل نباشد، این رنج عظیم را چگونه تب می توان آورد؟ یا ایُّهالمزَّمِّل، قُمِ الَّیلَ...،‏انّا سَنُلقی عَلَیکَ قَولاً ثَقیلاً. رسول نیز آن قول ثقیل بر گُرده ی قیام لیل نهاد. با این همه،‏بار وحی بر آن جلوه ی اعظم خدا نیز سنگین می نشست. سَبحِ طویل روز ناشئه اللیل می خواهد،‏ وگرنه،‏انسان را کجا آن طاقت است که این رنج عظیم را تحمل کند؟ اما چرا شب؟ و مگر در شب چه سرّی نهفته است که در روز نیست . خراباتیان چگونه بر این راز آگاهی یافته اند؟

شب سراپرده ی راز و حرم سرّ عرفاست و رمز آن را بر لوح آسمان شب نگاشته اند - اگر بتوانی خواند. جلوه ی ملکوتی ِ ایمان، نور است و با این چشم که چشم اهل آسمان است، زمین،‏آسمانِ دیگری است که به مصابیح وجود مومنین زینت یافته است. شب عرصه ی تجلای روح عارف است، اگرچه روزها را مُظهرِ غیر است و خود مخفی است، و در این صفت، عارف،‏اختران را مانَد.

ناشئة اللیل ۲ :

اماما،‏مرا منیز با تو سخنی است که اگر اذن دهی بگویم :« من در صحرای کربلا نبوده ام و اکنون هزار و سیصد و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگر نه اینکه ان صحرا بادیه ی هولناک ابتلائات است و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیزموده اند از دنیا نخواهند برد؟ آنان را که این لیاقت نیست رها کرده ام،‏مرادم آن کسانند که یا لَیتَنا کنّا مَعَکُم گفته اند. پس بگذار مرا که در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو برم.»

غربال دهر :


تن چهره ای  است که جان را ظاهر می کند، اما میان این ظاهر و باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مَرکبی می گیرند در خدمت هوای تن، چه می دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می نالند؟ تن چهره ی جان است، اما از آن اقیانوس بی کرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت که آن دلباختگان صنم ِ ظاهر، حسین را می شناختند...

حرّ مرکب خویش را هِی کرد و به سوی خیمه سرای حسین ابن علی(ع) بال کشید.

حرّ بن یزید ریاحی تکبیرة الاحرام خون بست و آخرین حجاب را نیز درید و ازاد از بندگی غیر، حرِّ حرّ وارد نماز عشق شد و این نماز، دائم است و آن که در آن وارد شود هرگز از ان فارغ نخواهد شد: اَلَّذینَ هُم عَلی صَلاتِهِِم دائِمونَ ... و خود جان خویش را گرفت. حرّ آن کسی است که حق اذن جان گرفتن را به خودِ او می سپارد و این اکرم الموت است: قتل در راه خدا. و مگر آزاده ی کرامت مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می برند.

 

داداشم٬ آقا مهدی یه چند روزیه بیمارستانه.... یاد مریضاتون که افتادین مهدی ما رو هم دعا کنید!

پ.ن. این روزا حسابی التماس دعا...دعا کنید امام حسین یه نگاه خریدارانه به دلامون بندازه...
پ.ن. متن های بالا از کتاب فتح خون شهید قلم مرتضی آوینی ه! ...هر روز یه قسمت رو می نویسم(البته به شرط حیات!)... جداْ‌کتاب قشنگیه
پ.ن. پارسال تمام دغدغه ام این بود که سال دیگه عاشورا تاسوعا تو این جمعا نیستم...امسال دغدغه ام باز هم همونه....اما این دفعه نبودنم فرق داره!... کاش میشد پر کشید...اینجا جای موندن نیست!
پ.ن. برای تمام مریضا هم دعا فراموش نشه....همین الآن از بیمارستان اومدم! واقعاْ‌دلگیره ! خواهشاْ‌مریضها رو فراموش نکنید...شماها هم یه کم بیشتر مراقب خودتون باشید....اینقدر فکر و خیالهای الکی نکنید...خدا داریم به چه بزرگی...الان بیمارستان پر شده از جوونهایی که ناراحتی قلبی گرفتن....برای مریض ما هم دعا کنید

در پناه حق
التماس دعا