حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

حیات خلوت کروکدیل سوم

وبلاگی که همیشه درمورد همه چی میشه توش نوشت اما جدیدا هدفدار

زندگی پر از فراز و نشیبه...دوسش دارم که اینقدر هیجان انگیزه!

عاقل به کنار جوی پی پل میگشت

دیوانه ی پابرهنه از آب گذشت!!!!

 

 

سلام به همه ی دوستای گلم....به بعضیها سلام مخصوص تر.....چرا فکر می کنی خودت جزء سلام مخصوصی ها نیستی ...من واقعا تمام اونهایی رو که توی این مدت باهاشون آشنا شدم رو دوست دارم.....

 

راستش می خواستم از یه آشنای خیلی غریبه بنویسم.... یکی که یهویی پیداش شد...یهویی صمیمی شد....یهویی دیدم باهاش رفیق شدم اون هم از نوع فابریکش...جنسیتش مهم نیست...مهم اینه که دوستمه....یه دوست صمیمی....برای خودم هم خیلی عجیبه.... (جون هر کی که دوست دارید فکر نکنید جریان از این عشقی هاست.....دو تا آدم معمولی که طی یه اتفاق با هم دوست شدند.... هم سن و سالند اما با هم خیلی فرق دارند....شاید همین فرق باعث شده با هم باشند برای یه دوستی مستمر....) اون روز که ناهار باهاش می خوردم مرتب به این فکر میکردم که اخه چرا مثلا ما دوتا باید پشت یه میز بشینیم و ناهار بخوریم...اون کجا و من کجا... جریان از این حرفهای مسخره ی اختلاف طبقاتی و فرهنگی و اینا نیست... در اون لحظه فقط این برام مهم بود که ما دوتا باهمیم! و این برام خیلی عجیب بود!

 

روز اول که اصلا نمیشناختمش.....البته فکر کنم الان هم خیلی نمیشناسمش(!).....دفترش رو خوندم....وای خدای من.... نوشته هاش با تصویرش در ذهنم فرق داشت....خیلی قوی تر بود در واقعیت!!!.....وقتی توی دفترش می نوشت نازنین من، محبوب من، خدای من.... باهاش پرواز میکردم...... 5شنبه با تمام خستگیم یکی از دفتراش رو خوندم......احساس سبکی بهم دست داده بود....خدا اینقدر نزدیک و قابل لمس!!!! اینقدر صمیمی!!!! وای خدای من، کمکم کن! احساس می کنم که خدا یه نشونه برام فرستاده....

 

هنوز بعد از گذشت 4 روز، دارم به این فکر می کنم که....آخه چرا تو! چرا اون! شما دو تا که خیلی عجیب با هم آشنا شدین... تو که حتی تا ساعت 10 چهارشنبه صبح هنوز شک داشتی بری حسینه ی ارشاد.....اما الآن.....

 

یه چیزی تو وجودش بود که باعث میشد آروم شم....باعث میشد به قول خودش رمانتیک شم...باعث میشد......فکر که می کنم می بینم شاید خوندن دفترش بود... شایدم گذروندن 4 ساعت باهاش بود.....که فکر کنم خیلیهای دیگه این 4 ساعت رو جور دیگه ای میگذروندند....اما ما یه جور خاصی بودیم!!!خودمون، نه! رابطمون! دوست دارم حرفهایی که ته دلم مونده رو براتون فریاد بزنم.....اما خیلی چیزها باید اینقدر در سکوت بمونه تا بمیره......

 

 

دیشب تا صبح کابوس میدیدم....وجودش باعث شده بود که معادلات ذهنیم بهم بخوره.....ساعت طرفای 4 صبح بود که بلند شدم .... خیالم راحت شده بود که کابوس بود اون چیزی که میدیدم.... به سقف خیره شدم.....حیف که اینجا آسمون نداشت.....حیف که همه اش تو این 4 دیواری ها محبوسیم! ..... با خودم فکر کردم و تصمیمم رو گرفتم.....و امروز به قول خودش.....من چه سبزم امروز!!!

 

برای من دعا کنید...اساسی!!!.....دعا کنید که توی تصمیم گیریم به مصلحت اون هم فکر کرده باشم.... فقط خودم رو نبینم...فکر کنم اون شکننده تر باشه......

 

نمی دونم نوشتن اینا چقدر درست و عاقلانه است...شاید زد به سرم یه شب همه اش رو پاک کردم آخه یه شعر معروفه که میگه "واسه هرکی دل من تنگ میشه...تا میفهمه دلش از سنگ میشه!"  شاید این هم مثله خیلی چیزهای دیگه توی سکوت باید بمونه تا رشد کنه و بزرگ شه و....

 

 

(راستی یه مطلب هم برای ظریفه....جیگر طلا، من شرمنده که توی اون پست از چت و...نوشتم .شوخی کردم که شوخی اشتباهی بود...بعدش هم نگران نشو در مورد این مطلب ، تو اونو میشناسی.....شاید نه خیلی زیاد اما....)

 

رویا

 

 

 

----------------------------------------------------------------------

این جوابیه که......حالا بخونید میفهمید!!!

 

 

شنبه 2 اردیبهشت ماه سال 1385

زندگی پر از هیجانه...دوست دارم آدمایی رو  که زندگی رو با بالا و پاییناش دوست دارن!!!

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی...!!!

 

 

سلام مهربان! (به دل نگیر با تو نیستم!)

امروز دستور رسیده که جواب بدهم! از یه غریبه ی خیلی آشنا باید نوشت!

همه چیز از یه نگاه شروع شد... از یه نگاه سرد به مانیتور که جملات شیرین یه غریبه رو دنبال می کرد! گاه قهقه ای از ته دل و گاه دگر سکوت وفقط سکوت... تعجب و باز خنده!

 

ناگهان... و واقعا ناگهان من می خواستم آخرین  اعجوبه بشریت رو ببینم و اون هم از قرار معلوم هنوز در تمام عمرش دیوانه ندیده بود!!! (یکی طلب من!!!)

 

اون روز هوا آفتابی بود! من بودم و سبزی آسمان...!!! او بود و یک دنیای آبی! نمی دونم چی شد که این شد... ولی... به قول کاپتان نمو...

                                           کوچه های دگری بود و تو زین راه شدی!!!

 

ما  از همون اول تقسیم وظایف کردیم! در یک حرکت رمانتیک قرار شد اون قربون صدقه من بره وظیقه منم نظارت کنم!!! (یک یک مساوی!!!)

اون روز که ناهار می خوردیم به من سه بار دروغ گفت!!! برای روز اول خیلی زیاده!!!  ناهار باهاش می خوردم مرتب به این فکر میکردم که اخه چرا مثلا ما دوتا باید پشت یه میز بشینیم و ناهار بخوریم...من سه بار ازش پرسیدم به چی فکر می کنی و اون گفت به هیچ چی!!! دیدی حافظم خوبه!!!)

 

 

روز اول و دوم به دعواهای خانوادگی گذشت... . ما به این نتیجه رسیدیم که فقط در دو زمینه تفاهم داریم! یکی سیگاره و دومی هر چی آخونده!!!(آقا این جریان داره ها...به کسی برنخوره لطفا)  فلذا (!) گفتم بره خونه باباش زندگی کنه!

بعد ناگهان تصمیم گرفتم دفتر خاطاتم رو بهش بدم تا بهتر درک کنه! خستگی را... سبز بودن را... دیوانگی را... نازنین را... ساحل را... آینده را... و من را...

فکر می کنم همه را بهتر شناخت جز من را... کار سخت تر شد!!!

 

 

بیشتر که نگاه می کردی می دیدی که باران می بارد! به خاطر دلهای تشنه کبوتران... نه!!!... به خاطر... بهتر نیگاه کن! باران می بارد... باز هم سخن از خواستن است! این قصه همون تیکه ابریه که اومده بود تا بباره... اومد... بارید... تو خیس شدی... ولی نرفت!!!

 

 

بعد از گذشت 4 روز، قرار گذاشتیم که یه خونه تو ایتالیا بخریم و تا آخر عمر تو جنگل! کنار یه درخت سرو... زیر نور شمع... کنار شومینه... مثل همیشه رمانتیک!!! (نمی خوای یه چی بگی زن داداش!!!... 3-1)

می بینی رویای من.... زندگی اونقدر ها هم که فکر می کنی سخت نیست!!! قهقهه ای از ته دل... به سادگی یک کلمه! غلط کردم!!!! (دوتا شد... شرمنده!!!)

 

شرمندتم هستم... بقیه حرفا مردونست!!!  

من مست و تو دیوانه... ما را که برد خانه!!!!

 

 

خیلی تعجب نکنید بعد از خوندن...خود من هم چندبار خوندم تا فهمیدم.......نازنین دیگه!!!

 

 

نظرات 22 + ارسال نظر
علی شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:45 ب.ظ http://www.darbedaran.parsiblog.com

علی شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:48 ب.ظ http://www.darbedaran.parsiblog.com

سلام
۱- امروز نوبت من بود اول بشم
۲- آره یه وقتا آدما با یه کسایی برخورد میکنن که علیرغم یه سری مسایل بازم به هم توی رفاقتحال می دن
امیدوارم موفق باشی
ممنون که سر می زنی
یا علی
التماس دعا

ایرباس یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:43 ق.ظ http://airbus.persianblog.com

سلام ... شرمنده حالم خوش نبود نتونستم متنتون رو بخونم حتما در اولین فرست می خونم ... فقط امده بگم امیدوارم هر چه زود تر رفع کسالت بشه .... و باز مثله همیشه شاد و شادمانه زندگی کنید ......ممنون ... ممنون .... که هوای ایرباس رو دارید .... اما...................

علی یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:16 ق.ظ http://gavareh.parsiblog.com

سلام
خوبی رویا جلن
خیلی ممنونم که به من سر زدی و چشمم رو روشن کردی. راستش از اسم وبلاگت سر صبحی کلی شوک خوردم اما وقتی اون عکس گوشه وبلاگ رو دیدم یه کمی آروم شدم
چقدر نازن اون دو تا .نکنه مثلا تو و ظریفه هستین؟؟؟؟؟
مطلبت رو هنوز نخوندم ژس در مرودش فعلا نظری نمیدم.
راستی خوشحال میشم پیشنهاد دوستی منو بپذیرید.
منتظرتون هستم
یا حق

just friend یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:52 ق.ظ http://corocodike.blogsky.com

ها ای که گفتی کی بیدٌ ؟ ها هاهاهاهااااااااااااااا!!!!!!!

علی یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ب.ظ http://gavareh.parsiblog.com

سلام
ممنونم
بازم بهت سر میزنم
منتظرت هم هستم
یا حق

محمد یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.masteeshgh.blogfa.com

کاش دوستی ها صاف و ساده بود مثل ...

اونی که تو بیشتر از همه میشناسیش! یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام رویای من.....خوبی؟ چی شده شادی خانومی.....خوشحالم که شادی.....شادی فقط لیاقت توی خوب رو داره!!!!

علی دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:53 ق.ظ http://gavareh.parsiblog.com

سلام رویا جان
خوبی؟؟؟
من آپ کردم
قرار وبلاگ نویسان در نمایشگاه کتاب
یا حق

[ بدون نام ] دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:01 ق.ظ

انگار من باید نظر برم فقط!!!!

علی دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:50 ق.ظ http://www.darbedaran.parsiblog.com

سلام
اول یه خواهش کوچیک:بابا تو رو خدا از همون افعال تکی استفاده کن
خوب حالا ممنونم که این قدر به ما لطف دارین
ای همچین یه ذره اگه خدا بخواد اول کار خیره برای داش علی البته نه از نوع دراز شدن گوشاش
از نوع مشغول شدن کار
بعدشم این آمپول عشقولانه به جز این تعاریفی که شما کردین یه جریاناتی داره که توی پریز برقه و یه کمی هم خصوصی
ما رو دعا کنین
یا علی

amir engineer دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:59 ب.ظ http://amirengineer.persianblog.com

فونت نوشته هاتون رو درست نمیتونم بخونم . از یه جای دیگه میخونم و بعدا نظرم رو میگم .
هفته صنایع رو گفتین تشریف میارید ؟

قطره دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:21 ب.ظ http://ghatreghatre61.persianblog.com

سلام. من آپ کردم. این کتابی که دارم می نویسم رو اگه بخونی ضرر نمی کنی....

قلندر عاشق دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:18 ب.ظ http://www.ghalandar.myblog.ir

از صمیم قلب : خوشحالم که خوشحالی .
از ته دل : عشق سختی داره به سختی هاشم فکر کن .
کلام آخر : سلام ...

ظریفه دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:30 ب.ظ

فونتو عوض کن رویا من خودم نفهمیدم چی نوشتی

ظریفه دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:01 ب.ظ

خووندم ولی سر در نیاوردم.

جواد دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.samedoostan.persianblog.com

مواظب باش!

ظریفه دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:27 ب.ظ http://groups.yahoo.com/group/zarifeh/members?o=6

http://groups.yahoo.com/group/zarifeh/members?o=6
بیاین عضو شین.

آزاده سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:06 ب.ظ http://yekibood-yekinabood.blogfa.com

سلام
من که درست نفهمیدم چی نوشتی
ولی اونی که فهمیدم این بود که قضیه داره بودار می شه...!!
ولی امیدوارم خوب و خوش باشه..
یادت باشه قبل از اینکه در باره کسی به باور برسی باید اول خودت و خواسته هایت رو باور کنی بعد دیگری را....
به هر حال موفق باشی..
** یک سال تنها گذاشتیمتون ها همتون دارین خلوف می شید!!!

amri engineer سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:41 ب.ظ http://amirengineer.persianblog.com

بعضی احساسها را آدم فقط یکبار اون برای یه مدت زمان کوتاهی داره ولی شیرینی اون حس میتونه تا آخر عمر با آدم بمونه
شاد باشی

مازیار سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:02 ب.ظ http://future2010.blogsky.com

سلام ظریفه جان ...

محمدومرضیه سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:31 ب.ظ http://msky22.blogsky.com

ممنون رویای عزیزم که اومدی پیشمون....شرمنده که زودتر خبر نکردم...اخه ما با پینگ کردن خبر اپ کردنمو رو میدیم...هم بهتره هم راحتتر...هم همه ی اونایی که لینکت کردن میفهمن که اپ کردی.....به شما دو تا دوست مهربون هم پیشنهاد میکنم که تو بلاگرد یا بلاگرولینگ عضو شین تا هم از اپ کردن دوستاتون با خبر بشین و هم با پینگ کردن خبر اپتون رو به ما بدید.....البته این پیشنها بود فقط....فضولی بو ببخشید....
در مورد متن هم راستش من فکر کردم اول عاشق شدی خانمی بعد اخرشو که خوندم شک کردم....نوشته خیلی قشنگ و با مزه بود ولی مخاطبش رو نمیشد تشخیص بدی!!!!
اینم یه هنر دیگه خودش.......
راستی دوستای مهربونمون میخوام لینکتون رو بذارم...بذارم؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد